شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۷

گفت‌وگوی خواندنی با جانباز مدافع حرم

«حبیب عبداللهی» جانباز ۲۸ ساله ای است که در درگیری های جنوب حلب مجروح شد تا نشان پر افتخارجانبازی را بر بدنش داشته باشد. روز جانباز بهانه ای شد تا با این جانباز نسل سومی گفتگو کنیم.
کد خبر : ۲۹۸۵۵۵

جنگ دیگر برای دهه شصت و پنجاه نیست. دیگر شهدا آن عکس‌های خاکی و ترک‌خورده بر دیوار نیستند که هر بار حساب کنیم اگر بودند هم سن و سال پدرها و پدربزرگ‌هایمان می‌شدند. نسل جنگ‌ندیده دیروز حالا قد کشیده است. بی‌آنکه خمپاره و بمباران چشیده باشد، دل و تفنگش را باهم برمی‌دارد و می‌دود تا کیلومترها دور از وطن، عکس‌های سلفی می‌اندازد با خاک‌ریزها، که دلمان قرص باشد کسی آن دورها حواسش هست گوشه‌ای از حرم لب پر نشود. همان‌هایی که بی‌سروصدا می‌روند و صدایشان بعدتر درمی‌آید. همان‌هایی که جواب یک دنیا سؤال بی‌جواب هستند ولی صدایمان به صدایشان نمی‌رسد. در روزهایی که جنگ‌ندیده‌های دهه شصتی و هفتادی هرروز خبر شهادت و جانبازی‌شان می‌آید، دوست داشتیم در روز «جانباز» این بار با احترام به تمام کسانی که 8 سال از خاک کشورمان دفاع کرده‌اند و سال‌هاست با زخم‌ها و دردهایشان می‌سازند با یک تازه جانباز نسل سومی حرف بزنیم. «حبیب عبداللهی» جوان جانباز و مداح 28 ساله تهرانی است که در جنوب «حلب» سوریه مجروح شد و حالا صورت نیم‌سوخته‌اش، عصای در دستانش و جای خالی انگشت سبابه‌اش مدال جانبازی را بر گردنش انداخته است. او نماینده کسانی است که صدایشان را نشنیده‌ایم و نتوانستیم سؤال‌هایمان را بپرسیم و حالا او «شهید زنده» ای است که می‌تواند تمامی سؤالات و مهملات آدم‌هایی که سراغش می‌روند را پاسخ بدهد. دوست داشتیم به‌رسم همیشگی مصاحبه‌های اختصاصی «مجله مهر»، از او دستخطی به یادگار داشته باشیم تا در کنار تصویرش منتشر کنیم اما جای خالی انگشت سبابه‌اش بهانه خوبی شد تا قاب تصویر او سفید بماند.

از جنگ غزه دغدغه دفاع داشتم

«حبیب‌الله عبداللهی» متولد چهارم تیرماه  1367 در مشهد مقدس است. پدرش قاری قرآن آستان قدس رضوی بود. مداحی و روضه‌خوانی هم می‌کرد تا اینکه او برای اولین بار در 8 سالگی میکروفون دسته عزاداری را از دست پدر می‌گیرد و از آن روز پایش به مداحی باز می‌شود: « به یک مداح در طول زندگی‌اش فقط یک‌بار میکروفون می‌دهند. اگر همان یک‌بار را دادند دیگر کار تمام است و نمی‌توانید دیگر از او پس بگیرید. تازه اگر خراب کند. اهل‌بیت بیشتر از او قبول می‌کنند. استادی داشتیم که می‌گفت می‌دانید شما مداح‌ها را کی حضرت زهرا می‌خرد؟ درست درجایی که خراب می‌کنید. چون به خاطر اهل‌بیت خجالت می‌کشید و شرم می‌کنید آنجا شمارا می‌خرند. البته من هنوز سعادت نداشته‌ام این اتفاق بیفتد. دوستانم خیلی تلاش کرده‌اند(خنده) مثلاً اعراب شعرهایم را دست‌کاری کرده‌اند. کاغذهایم را برداشتند حتی رویشان خط کشیده‌اند اما چون حفظ بودم خراب نکردم.» آقای عبداللهی بعد از دوران دبیرستان سراغ طلبگی می‌رود به قول خودش بعد از چند سال می‌فهمد که مرد این کار نیست و بیرون می‌آید بعدها وارد دانشگاه می‌شود و فقه و حقوق می‌خواند. در سال 87 در زمره دانشجویانی قرار می‌گیرد که در جریان جنگ 22 روزه غزه در فرودگاه تحصن می‌کنند و از آن زمان دغدغه‌هایش در حوزه جبهه مقاومت اسلامی جان می‌گیرد: « رهبری در سخنرانی‌اش گفته بود بر هرکسی که می‌تواند واجب است به غزه کمک کند. آن زمان اگر می‌گفتند در هواپیما باز است می‌پریدم داخل که برای کمک به غزه بروم. این دغدغه را از زمان جنگ غزه داشتم.»

4 بار برای رفتن تلاش کردم، اما نشد

بعد از شروع بحران سوریه و عراق، 4 بار برای رفتن تلاش می‌کند و هر بار رفتن به زیارت را برای خانواده بهانه می‌کند. اما هر بار ناکام می‌ماند:« یک‌بار حتی در عراق 12 روز ماندم ولی بازهم نشد. حتی یکی از فرماندهان گفت که برو ویزای 6 ماهه بگیر، من خودم تو را می‌برم. وقتی برگشتم ویزا را گرفتم اما مادرم کسالت پیدا کرد و باز جا ماندم. هرچه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدیم. مادرم که اصلاً موافق نبود و خبر نداشت. فکر می‌کرد برای زیارت می‌روم و برمی‌گردم. تا اینکه همین آخری که آموزشی رفتم یک حلال‌زاده‌ای به برادرم گفت خبرداری حبیب می‌خواهد برود سوریه؟ من هم چون با برادرم کار می‌کنم و سه‌هفته‌ای بود به بهانه سفر سرکار نرفته بودم لو رفتم. 21 روز نبودم و هر بار بهانه می‌آوردم که کار عقب‌افتاده‌ای دارم که باید انجامش بدهم. دروغ هم نگفته بودم. (خنده) 4 سال بود برای انجام این کار عقب‌افتاده تلاش می‌کردم. آخرین بار وقتی با برادر بزرگ‌ترم صحبت می‌کردم مادرم پرسید باهم از چی حرف می‌زنید که انگار نمی‌خواهید کسی بشنود. برادرم گفت که حبیب می‌خواهد برود سوریه مادرم هم در ماشین را باز کرد و گفت: « خیلی بیخود کرده، حالا پیاده شوید.» من هم گفتم حاج‌خانم این‌طوری که نمی‌شود بیا من با تو کاردارم. بعد برادرم را بردم مزار شهدای گمنام پارک محله کمی قدم زدیم و از ضرورت این کار و خط جبهه مقاومت گفتم. آخرش که حسابی خسته شده بود گفت: « من که نمی‌فهمم چه می‌گویی می‌خواهی بروی؟ برو» ولی مادرم راضی نبود تا اینکه یک‌بار به او گفتم فردای قیامت چطور می‌خواهی جواب حضرت زهرا را بدهی وقتی 4 پسر داشتی و یکی را برای دختر علی نفرستادی؟ این را که گفتم راضی شد و فقط گفت: «برو خدا پشت‌وپناهت»

وقتی تلاشهایم بی نتیجه ماند با امام حسن خلوت کردم

وقتی تمام تلاش‌هایش برای رفتن بی‌جواب می‌ماند یک روز با خودش خلوت می‌کند تا بداند چرا نمی‌شود؟ چرا همه تلاش‌هایش بی‌ثمر می‌شود: «آخرین بار واقعاً عجیب بود. سال گذشته شهادت امام حسن مجتبی بعدازاینکه هیئت تمام شد به دوستانم گفتم شما برگردید من کاردارم. کاری نداشتم. دلم می‌خواست با خودم خلوت کنم. خسته شده بودم نشستم در هیئت و با امام حسن صحبت کردم. وقتی در مسیر برگشت در حال خودم بودم یکی از دوستانم به «محمد صفر» زنگ زد. گفت: میای بریم؟ من هم که از خدایم بود گفتم: آره. گفت که فردا ساعت 8 صبح فلان جا باشم. لباس هم لازم نیست ببریم و او خودش می‌آورد.» حبیب عبداللهی یک رفیق صمیمی دارد رفیقی که از 13 سالگی باهم توی بسیج آشنا می‌شوند و خیلی اتفاقی باهم به سوریه اعزام می‌شوند. همان رفیق شهیدی که عکس دوتایی‌شان را در دیدار با رهبری می‌برد. همانی که بارها برایش خوانده است « کجایی رفیقم، رفیقم کجایی؟»: « صبح که رفتم دیدم «محمد اینانلو» هم آمده است. همان دوست با محمد هم تماس گرفته بود. چند سالی بود به خاطر مشغله‌هایمان همدیگر را درست‌وحسابی ندیده بودیم. اما هر بار هم که می‌دیدیم. باهم گرم و صمیمی بودیم. از اول آموزشی تا زمانی که محمد شهید شد تمام‌روزهای گذشته را جبران کردیم. همه هم این موضوع را می‌دانستند. برای همین در پست‌ها و گروه‌ها ما را باهم می‌انداختند. اما کار محمد خیلی بزرگ بود. من چیزی نداشتم که بگذرم. اما محمد همسر داشت. یک دختر ناز و خوشگل به اسم حلما داشت. همه را گذاشت و آمد.»

مسیر شهادت همیشه زنده است

چه می‌شود که جوان‌های جنگ‌ندیده و خمپاره نچشیده تقلای رفتن به سرشان می‌زند؟ 5 بار برایش تلاش می‌کنند. این جوان‌های هفتاد و چندی چه چیزی در جبهه‌های جنگ می‌بینند که این‌طور با اشتیاق همه‌چیز را رها می‌کنند و می‌روند؟ مگر چه چیزی آنجا منتظرشان است؟« شما به معجزه اعتقاددارید؟ معجزه‌ها همیشه ماندگار هستند. اینکه جوان‌های دهه شصتی و هفتادی جنگ‌ندیده به این شکل می‌روند از معجزات انقلاب اسلامی و امام خمینی است. انقلاب اسلامی هم از معجزات قیام سیدالشهدا و عاشورای سال 61 هجری قمری است. در حال حاضر حضور امام به‌صورت فیزیکی نیست. اما حضور دارد. حضور شهدا به معنی اینکه این‌طوری کنار هم بنشینیم نیست ولی واقعاً حضور دارند. وصیت‌نامه‌هایشان وجود دارد. این مسیر همیشه زنده است. اینکه کسی بدون آنکه سیدالشهدا و حضرات معصومین را ببیند و درک کند فقط با ذکر اسم آن‌ها می‌رود زیر ترکش و خمپاره تا از ارزش‌هایشان دفاع کند که خیلی عاشقانه‌تر است. خیلی‌ها کنار پیغمبر جنگیدند ولی «اویس قرنی» نشدند. از بس این رابطه قوی بود. در این مسیر « دیدن» مهم نیست. اگر مهم بود که سیدالشهدا را 30 هزار نفر دیدند و روی برگرداندند. مهم تفکر است. دیدن هیچ اهمیتی ندارد.»

بیش ازحد مقدس نشان دادن شهدا غلط است

اینکه رزمندگان و شهدا چه شکلی هستند؟ و شهادت چه ویژگی‌هایی لازم دارد؟ سؤال همه‌کسانی است که سال‌ها تنها چند تصویر و فیلم و خاطره از شهدا دیده و شنیده‌اند. آقای عبداللهی معتقد است تصویری که از شهدا و رزمندگان ارائه می‌شود دقیق نیست و اغراق دارد: « شب عملیات فرمانده یگان به یکی از بچه‌ها که بدنش خال‌کوبی داشت گیر داد. او هم ناراحت شد و گفت مگر به این چیزهاست. اما کمتر از 10 ساعت بعد شهید شد. امثال ما که جبهه رفتیم جزء کسانی نبودیم که شب جمعه دعای کمیل، صبح دعای ندبه و غروبش هم سمات بخوانیم. ما هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. حتی همدیگر را دست می‌انداختیم. یادم هست کسی به من خرده گرفت چرا مصاحبه کردی و گفتی محسن چاووشی گوش می‌دهی؟ من هم گفتم اگر کار بدی کردم باید از خدا خجالت بکشم نه از خلق خدا. وقتی کسی می‌پرسد موسیقی گوش می‌دهی؟ لابد من باید بگویم نه، من فقط زیارت عاشورا گوش می‌دهم. خب این‌طوری نیست. متأسفانه مستندسازهایی که به ما مراجعه می‌کنند دوست دارند یک شخصیت عجیب‌وغریب و مقدس مآبانه بسازند. به خدا ما این‌طوری نیستیم. دوست دارند بگوییم فلانی از اول بوی شهادت می‌داد. ولی واقعیت چیز دیگری است. برای همین یک سری داستان سازی‌ها ساخته می‌شود.»

همه می توانند شهید شوند

آقای عبداللهی معتقد است همه می‌توانند شهید شوند و شهادت ویژگی عجیب‌وغریبی نمی‌خواهد فقط نیاز به یک تصمیم بزرگ دارد که این تصمیم برای عده‌ای سخت است: « یک روز استاد فاطمی نیا در سخنرانی‌اش گفت: « به خدا خیلی‌ها بی‌وضو خوابیدند اما خواب امام زمان را دیده‌اند. اینکه می‌گویم همه می‌توانند شهید شوند را خودم درک کرده‌ام. شما فقط یک‌لحظه باید تصمیم بگیرید که مرد دفاع کردن از خانواده اهل‌بیت هستید یا نه؟ تیر تیرباری که از روبرو می‌آید شوخی نیست. این تیر نگاه نمی‌کند شما نماز شب می‌خوانی یا نه. به اینکه موسیقی گوش می‌دهی یا نمی‌دهی یا خال‌کوبی داری یا نداری ربطی ندارد. خیلی‌ها هستند مستحباتشان ترک نشده اما وقتی‌که باید عمل کنند از ترس حتی سرشان را بالا نمی‌آورند.این را تاریخ نشان داده است.زهیر مسیرش را عوض می‌کرد تا با سیدالشهدا برخورد نکند اما پاگیر می‌شود. حُر که مقصر اول واقعه کربلاست یکی از شهدای به نام کربلا می‌شود و جز اصحابی قرار می‌گیرد که سیدالشهدا می‌گوید اصحاب من در تاریخ تکرار نشدنی هستند.«وهب نصرانی» یک نماز جماعت نخوانده است. اما شهید کربلا می‌شود. چرا یک جوان باید فکر کند با محمد اینانلو زمین تا آسمان فاصله دارد؟ خدا از هرکس به‌اندازه وسعش توقع دارد. دین هم از ما انجام واجبات و ترک محرمات می‌خواهد که کار سختی نیست. اینکه شلوار این مدلی بپوشی یا نپوشی اصلاً مهم نیست. ظواهر زندگی آدم‌ها هیچ تأثیری در شهادتشان ندارد. فقط باید یک تصمیم مهم بگیری اینکه دلت را به این خانواده و مسیر بدهی یا نه»

مردم سوریه اعتمادشان به ایرانی ها بیشتر است

حضور نظامیان ایرانی در مناطق درگیری و حتی عکس‌های روحیه‌بخش سردار سلیمانی میان نظامیان عراقی و سوری همیشه یکی از روحیه‌بخش‌ترین اخبار منطقه بوده است. آقای عبداللهی درباره این رفتار برادرانه و عاطفی سوری‌ها با ایرانی‌ها خاطرات جالبی دارد: « فضا در سوریه کاملاً برادرانه است. شما وقتی کنار یک شیعه عراقی، افغانی و سوری می‌جنگی اصلاً غریبی نمی‌کنی. آنجا حتی اهل سنت معتقد زیادی هستند که در جبهه شما می‌جنگند. اهالی آنجا یک‌بخشی خانه‌هایشان را خالی کرده‌اند. یک‌بخشی هم به خانه‌هایشان سر می‌زنند و از این خانه‌ها به‌عنوان سنگر استفاده می‌شود. این اهالی به‌اتفاق گفته بودند خانه‌های ما برای ایرانی‌هاست و اصلاً به ما کلید داده بودند. شما وارد خانه که می‌شدی تا سرویس طلای زن و بچه‌اش آنجا بود. در این حد به ایرانی‌ها اعتماد می‌کنند. اما با نیروهای خودشان این‌طور نیستند. بچه‌هایشان به سنگرهای ما می‌آمدند و از ما غذا می‌گرفتند. فضا واقعاً عاطفی است. یکی از مردم آنجا یک روز پیش فرمانده ما آمده بود و گفته بود می‌خواهم اعتراف کنم. من تا الآن  به خاطر ذهنیتی که به من داده بودند تمام اطلاعات شما را به مسلحین می‌دادم. اما وقتی رفتار بچه‌های ایرانی و نوع برخوردشان را دیدم پشیمان هستم و آمده‌ام اعتراف کنم. بچه‌های ایرانی اگر ببینند زن و بچه‌ای گوشه ایستاده حتی برای تمرین اسلحه‌شان امتحان نمی‌کنند تا مبادا آن‌ها بترسند.»

هیچ عقل سلیمی به خاطر پول در این جنگ حاضر نمی شود

»می‌دانید برای اینکه بروند و بجنگند چقدر پول می‌گیرند؟» «این جوان‌ها اصلاً به‌قصد شهادت می‌روند.» همه این‌ها حرف‌هایی است که وقتی به گوش رزمندگان می‌رسد گوشه‌ای از خاطرشان را مکدر می‌کند؟ اما جواب این سؤال‌های تکراری چیست؟« ابداً برای شهادت نرفتیم. اصلاً هم‌چنین اعتقادی به این موضوع نداریم. اگر کسی به این قصد برود شرعاً اشکال دارد. ما همه برای مبارزه رفتیم. درست است شهید شدن و خون دادن اثرش را می‌گذارد اما هدف نیست. برای ما مهم بود جریان «مقاومت اسلامی» بزرگ شود و اگر قرار است شهید شویم زیر اسممان بنویسند شهید، شهید مقاومت اسلامی باشد. ما ازاینجا راه نیفتادیم که شهید شویم یا یک سررسید خاطره جمع کنیم و برگردیم. برخی می‌گویند به خاطر پول می‌روند. یک‌زمانی جنگی مثل ایران و عراق اتفاق می‌افتد. با تمام اتفاقات هر دو طرف از یک سری قانون بین‌المللی مثل قوانین اسرا تبعیت می‌کنند. بله عراقی‌ها با اسیران ما بدبرخورد کردند اما بالاخره یک قانون درست یا غلط وجود دارد. مثلاً اسم اسرا جزء لیست صلیب سرخ قید شود، برای کسی که اسیر را گرفته است بار حقوقی دارد. یعنی اگر کسی اسیر شود در بدترین حالت با عامل دشمن شدن می‌تواند جان سالم به درببرد. دوم اینکه جنگ خاک‌ریزی و منظم است. یعنی مرز دوست و دشمن معلوم است. در این جنگ اگر کسی به فرض به طمع مادیات جلو بیاید با همه سختی‌هایش غیرعقلانی نیست. اما جنگ سوریه اصلاً این‌طور نیست. از هیچ قانونی تبعیت نمی‌کند. دشمن بارها گفته است اگر منطقه‌ای را بگیرد آن را از اهلش پاک می‌کند. تاریخ نشان داده این کارکرده‌اند. مثل واقعه اسپایکر که حدود 3 یا4 هزار نفر در یک روز کشته شدند. چه رسد به اینکه علوی هم باشی. هیچ رحمی وجود ندارد. اگر اسیر شوی با شما به بدترین شکل برخورد می‌شود. با یک تیر که خلاص نمی‌کنند. یا سر می‌برند. یا از پشت‌بام پرت می‌کنند. مسئله بعدی این است که این جنگ نامنظم است. خاک‌ریزی نیست. در خاک‌ریزی عقبه حریف را می‌زند و شما اگر نیروی پیاده شجاعی داشته باشی جلو می‌روی. اما در نامنظم شما یک کوچه را اشتباه بروی وسط مسلحین قرارگرفته‌ای. دوست و دشمن در این جنگ معلوم نیست. یک نفر که از صبح با شما دوست است شب تا صبحش جاسوسی شما را می‌کند. شما اگر در این جنگ پشتیبانی فکری و محتوایی نداشته باشی عمراً نمی‌توانی پایت را در این معرکه بگذاری. وحشت این جنگ به هیچ‌چیزش نمی‌ارزد. شما برای فرزندان این شهدا میلیارد میلیارد پول بریز اصلاً کسی حاضر است پدر یا همسرش را با چیزی عوض کند؟»

ما برای حفظ خط مقاومت می جنگیم نه بشار اسد

دلایل این جنگ و حضور ایرانی‌ها در سوریه هنوز برای بسیاری از مردم سؤال است؟ اینکه چرا جوانان شجاع ایرانی دسته‌دسته می‌روند و برای سوری‌ها و پایدار ماندن دولت آن‌ها می‌جنگند. آقای عبداللهی دلیل این جنگ را چیزی فراتر از این حرف‌ها می‌داند: « شخص بشار اسد برای بچه‌های رزمنده ایرانی موضوعیت نداشته است. اصلاً اینکه کسی برای بقای خانواده اسد بجنگد محلی از اعراب ندارد. کما اینکه زمانی که ما 8سال در جنگ بودیم تمام دنیا علیه ما بود و تنها کشور و دولتی که از ما حمایت کرد «حافظ اسد» بود. طبق مرام ایرانی الآن امروز حکومت اسد و کشور سوریه دقیقه درگیر همان چیزی است که ما درگیرش بودیم. مرام ایرانی ما می‌گوید که از آن‌ها حمایت کنیم. مسئله بعدی هم این است که چه‌بسا جبهه مقاومت اسلامی را کس دیگری بهتر مدیریت کند عقل و فهم ما می‌گوید که از او حمایت کنیم. خود شخص موضوعیتی ندارد. اما چیزی که جمهوری اسلامی بابت آن هزینه می‌کند این است که دشمن از هر طریقی خواسته به جمهوری اسلامی ضربه بزند. جنگ عراق با ایران، تحریم‌های اقتصادی، تهاجم و شبیخون فرهنگی و حربه‌های مختلف که علیه نظام اسلامی به کاربردند. اما راهی از پیش نبردند. «اسلام آمریکایی» و «شیعه انگلیسی» دو لبه یک قیچی هستند که می‌خواهند جریان اسلام ناب محمدی و خط مقاومت اسلامی را قیچی بکنند. در این میان چیزی که برای ما مهم است حفظ خط مقاومت است.»

گفت‌وگوی خواندنی با جانباز مدافع حرم

شرمنده ام نتوانستم محمد را برگردانم

شهادت «محمد» عزیزترین رفیق سال‌های دور، زندگی جانباز 28 ساله را به دودسته تقسیم می‌کند. حالا از محمد یک قاب عکس دوتایی مانده است روی دیوار و حسرت بزرگی بر دل رفیق، که چرا هرچه کرد نتوانست پیکر دوستش را برگرداند: « در زندگی گاهی لحظاتی شکل می‌گیرد که تبدیل به همه زندگی آدم می‌شود. انگار که به‌جز آن خاطره به چیزی نمی‌توانید فکر کنید. برای من لحظه شهادت و روز 21 دی و اصابت آن موشک لعنتی از همین لحظه‌هاست. من سخت‌تر از آن روز را تجربه نکردم. ازنظر نظامی وقتی کسی تیر می‌خورد نباید به او نزدیک شد اما من گفته بودم اگر «محمد» تیر بخورد من بالای سرش می‌روم. تا تیر خورد فکر کردم شهید شده اما صدای یا زهرا گفتنش که بلند شد فهمیدم هنوز زنده است. دویدم سمتش. دشمن همیشه کمر به پایین را می‌زند و طعمه می‌کند که اگر کسی هم نزدیکش رفت بقیه را هم بزند. یک‌لحظه می‌بینید از یک نفر، 5 نفر را می‌زنند. محمد را پشت تخته‌سنگی کشیدم. 40 دقیقه‌ای گذشت به عقب اطلاع دادیم چه شده است. ماشین که آمد محمد را ببریم تک‌تیرانداز راننده را شهید کرد. یکی از بچه‌ها نشست پشت ماشین و ماشین را 60 تا 70متر برد پایین‌تر. من محمد را به‌زحمت داخل برانکارد گذاشتم.تمام حواسم این بود که محمد را طوری بگیرم که مبادا بدنش بیرون پرت شود. یک‌لحظه دیدم پایم تکان نمی‌خورد. تیر به استخوان خورده بود. با هر زحمتی داشتم سوار می‌شدم. نصف بدنم داخل ماشین بود.نصف دیگر بدنم را که خواستم داخل ماشین کنم. آن موشک لعنتی اصابت کرد. محمد را برگردانده بودم و حالا شرمنده‌اش نبودم. به خدا کوتاهی نکردم ولی نشد. هیچ‌کدام از جنازه‌ها برنگشت و جنازه محمد همان‌جا ماند. محمد که شهید شد خودم هم مجروح شدم. صورتم بازشده بود. دست‌وپایم همه مجروح شدند. مرا نیروهای عراقی برگرداندند به خاطر همین تا یک هفته فکر می‌کردند شهید شده‌ام و برایم روضه می‌خواندند.»

​​هرکدام از زخم جانبازی ام نشانه ای دارد

حالا جنگ و مقاومت حبیب عبداللهی را به دونیم تقسیم کرده است. نیمی که او را روبروی ما نشانده است و نیم دیگری که انگار عجله بیشتری برای رفتن داشت. صورتی که تنها نیمی از آن سوخته است. نیمی که نه می‌بیند و نه می‌شنود. دستی که انگشت سبابه ندارد. پایی که پیوند خورده است و اما حالا این دونیمه متفاوت فعلاً کنار هم آرام‌گرفته‌اند و این موضوع سؤال می‌شود که بپرسم به حکمت جراحات و نوع جانبازی‌تان فکر کرده‌اید؟ «خیلی زیاد. ولی به خدا بابتشان ناراحت نیستم. دانه‌دانه‌شان برایم نشانه است. انگشت سبابه‌ام انگشت اشاره‌ای بود که با آن مداحی می‌کردم و تکان می‌دادم.یک‌چیز جالب بگویم. من به محاسن و موهایم خیلی حساس بودم. طوری که 12 سال فقط یکجا آرایشگاه می‌رفتم. کار خدا خط سوختنم درست از خط رویش موهایم شد. هنوز هم که آرایشگاه می‌روم اجازه نمی‌دهم با موبایل صحبت کند و موهایم را کوتاه کند. (خنده) خیلی جلوی آینه می‌رفتم. آن‌قدر حساس بودم که به شوخی به مادرم وصیت کرده بودم که اگر مردم  اول یک شانه بردارد و موهایم را شانه کند بعد کفنم کنند تا مرتب باشم. همیشه می‌گفتم خداوکیلی این‌طوری مرا نفرستی. اما صورتم را خیلی دوست دارم. احترامم چند برابر شده است. به‌واسطه این مدالی که حضرت زینب برگردانم انداخته و در صورتم نمایان است خیلی تحویلم می‌گیرند.»

مادرم وقتی دید مرا نشناخت

حبیب زخمی برگشته است. صمیمی‌ترین رفیقش را ازدست‌داده است. هنوز تصویر صورت مجروحش را در آینه ندیده است. حالا چطور قراراست با مادرش روبرو شود که دل مادرش نریزد؟ اما آقای عبداللهی می‌گوید که مادرش بهترین برخورد را در آن لحظه داشته است: « وقتی مرا از منطقه درگیری برگرداندند و بیمارستان رساندند مسئول نیروی انسانی را در بیمارستان دیدم و صدایش زدم تا مرا دید گفت: « تو زنده‌ای؟» آخر هم خودم، خودم را پیدا کردم (خنده) مرا به ایران که برگرداندند وضعیت آشفته‌ای داشتم با برادرم تماس گرفتم و گفتم به مادرم خبر بدهد. مادرم که خودش را رساند بیمارستان برای پیدا کردن من پرده روبروی تخت‌ها را کنار می‌زد. وقتی پرده را کنار زد مرا نشناخت و رفت سراغ تخت کناردستی‌ام که صدایش زدم. گفتم:«مامان من اینجایم» گفت: «خوبی؟» گفتم: «ببین پایم این‌طوری شده؟» گفت: «فدای سر علی‌اکبر» گفتم:« راستش حاج‌خانم یه انگشتم را هم دادم.» گفت:« فدای سر ابالفضل» گفتم: « حاج‌خانم چشمم را هم دادم رفته‌ها» گفت: « عزیزتر از حضرت عباس که نیستی» خدا شاهد است تا به امروز بالای سرم گریه نکرده است. یک تعبیری دارد و همیشه می‌گوید: «پسرم یاس سفیدی بود که فرستادمش حالا یک‌ذره کبود شده وگرنه هیچ فرقی نکرده است.» این مسیر را مدیون مادرم هستم. خیلی خوب برخورد کرد.»

زمان جنگ همه دلبستگی هایتان جلوی چشم می آید

دل کندن از آدم‌ها و چیزهایی که دوستشان داریم اصلاً کار ساده‌ای نیست. کاری که تمام رزمندگان و شهدای مدافع حرم کرده‌اند. آقای عبداللهی می‌گوید زمان جنگ تمام چیزهایی که دوستش دارید روبرویتان ظاهر می‌شود: « به نظر شما ساعت مچی در بهترین حالت چقدر ارزش دارد. به خدا شیطان در جنگ ساعت مچی  شما را جلوی چشمتان می‌آورد. مدام توی گوش شما می‌خواند یعنی می‌خواهی ساعتت را رها کنی. حالا فکر کنید هر دل‌بستگی که داشته باشی جلوی چشمت می‌آید. من زن و بچه نداشتم. اما همان شیطانی که این چیزها را جلوی من می‌آورد برای بقیه زن و بچه‌هایشان جلوی چشمشان می‌آید. خیلی ایمان قوی می‌خواهد که اهمیت ندهی. شب عملیات به محمد گفتم برو به خانوم و دخترت زنگ بزن. مدام بهانه می‌آورد و زنگ نمی‌زد. گفتم یعنی تو از «حلما» دل کندی؟ گفت آره دل کندم. هر کاری کردم تماس نگرفت. آخر گفت تو را به خدا اذیت نکن. من احساس دارم زنگ بزنم حسابی به هم می‌ریزم. دلم گیر می‌کند. به خدا شهدا احساس داشتند. زن و بچه‌هایشان را خیلی دوست داشتند.»

منبع:مجله مهر