جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۵ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۸
به مناسبت سالگرد آزادی اسرا

کاش‌اسیر مرده‌بود، داغ‌پدر ندیده‌بود

بالاخره سکوت را صدای برادری شکست :«بسم الله الرحمن الرحیم ... انالله و انا الیه راجعون. برادران! امروز حضرت امام ...»
کد خبر : ۲۸۶۳۶

به گزارش صراط نیوز به نقل از مشرق، اگر از هر آزاده ای بپرسید که در دوران اسارت زیر تمام آن شکنجه های روحی و جسمی و در کنار درد دوری از خانواده و وطن چه چیزی برایتان سخت تر بود بی شک خواهد گفت: خبر فوت امام (ره). مطلب زیر خاطره ای است از یک اسیر که آن روز را در اساراتش روایت کرده است.

*ساعت چهار بعد از ظهر، مثل همیشه سوت داخل باش به صدا درآمد. همه رفتیم داخل آسایشگاه. صد نفر در آسایشگاه بودیم. همه ساکت بودند و حیرت زده همدیگر را نگاه می کردند. اشکها، بدون صدا روی گونه ها می غلتید. بالاخره سکوت را صدای برادری شکست :«بسم الله الرحمن الرحیم ... انالله و انا الیه راجعون. برادران! امروز حضرت امام ...» دیگر چیزی نفهمیدم. دنیا روی سرم خراب شد. صدای شیون و زاری بود که به هوا می رفت. تعدادی از برادران با شنیدن آن خبر شوم، بی هوش شدند. همه بر سر و سینه می کوبیدند و ضجه می زدند. عراقی ها از پشت پنجره و درهای بسته، ممنوعیت گریه و زاری را یادآور می شدند، اما عاشقان امام، آنها که تمام سختیها و ناملایمات اسارت را با جان و دل پذیرفته بودند و همیشه آرزوی زیارت ایشان را داشتند، آنهایی که به امر معشوقشان خود را به هر آب و آتش زده بودند، اهمیتی به حرف عراقی ها ندادند و تا نیمه های شب در سوگ رهبرشان عزاداری کردند.

تا ساعت یک بعد از نیمه شب، صدای شیون و زاری از گوشه و کنار آسایشگاه به گوش می رسید. کم کم سکوت حاکم شد. بچه های غمزده در حال عزاداری خوابشان برد. بعضی هم سر به دیوار نهاده، آهسته آهسته اشک می ریختند. روزهای بدی بود. در دوران اسارت و در زیر شکنجه های وحشیانه عراقیها، خم به ابرو نیاورده بودیم، اما این بار کمرمان شکست.

از آن به بعد، این چنین دعا می کردیم :«خدایا! حال که مشیت تو این چنین بود که ما در اسارت و در دیار غربت یتیم شویم و از زیارت چهره ملکوتی آن حکیم درد آشنا، آن رهبر و راهنمایمان، آن که آرزو داشتیم پشت سرش در صحن اباعبدالله (ع) نماز بخوانیم، محروم شدیم، هر چه زودتر زیارت مرقد مطهرش را نصیبمان فرما.» و همیشه این شعر را زمزمه می کردیم:

ای کاش اسیر مرده بود            داغ پدر ندیده بود

راوی: محمد رضا طاهری