شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۹ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۳
همه در حال صحبت کردن هستند

میرکریمی: گوش شنیدن کم داریم

رضا میرکریمی پس از ساخت هشت فیلم که آثار تحسین‌برانگیزی همچون «زیر نور ماه»، «خیلی دور، خیلی نزدیک»، «به همین سادگی»، «یه حبه قند» و «امروز» در میان آنها وجود دارد، به سبک و سیاق شخصی خود در فیلمسازی رسیده است.
کد خبر : ۲۸۵۱۱۰
صراط: اعتماد نوشت: رضا میرکریمی پس از ساخت هشت فیلم که آثار تحسین‌برانگیزی همچون «زیر نور ماه»، «خیلی دور، خیلی نزدیک»، «به همین سادگی»، «یه حبه قند» و «امروز» در میان آنها وجود دارد، به سبک و سیاق شخصی خود در فیلمسازی رسیده است.

 تجربه‌گرايي او در كنار دغدغه‌هاي اجتماعي و اهميتي كه به شيوه‌هاي مدرن داستانگويي با تكيه بر قهرمانان غيركليشه‌اي در فيلم‌هايش مي‌دهد، تماشاي آثارش را تبديل به تجربه‌اي منحصر به فرد كرده است. ميركريمي امسال با فيلم «دختر» در رقابت سي‌وچهارمين فجر حضور دارد و به خواست خود از رقابت سيمرغ آراي مردمي كناره گرفت تا به واسطه مسووليت مديرعاملي خانه سينما، شبهه‌اي در كار ستاد انتخاب بهترين فيلم مردمي در خانه سينما پيش نيايد.

 در فيلم‌هاي اخيرتان با نگاهي غيركليشه‌اي سراغ شخصيت‌هايي رفته‌ايد كه شبيه قهرمانان كلاسيكي نيستند كه عمل قهرمانانه انجام مي‌دهند، بلكه آدم‌‌هاي معمولي‌ هستند كه در اشل خود دست به حركتي هرچند كوچك مي‌زنند كه همان تعبير قهرمانانه را دارد. با اين رويكرد «دختر» هم در ادامه «به همين سادگي»، «يه حبه قند» و «امروز» قرار مي‌گيرد. اين نگاه تا چه حد آگاهانه در آثارتان نمود پيدا كرده است؟
 همان طور كه اشاره كرديد من در فيلم‌‌هاي اخير بيشتر به دنبال قهرماناني بودم كه شايد ويژگي قهرمانانه‌اي به آن مفهوم كه بتوانند به راحتي همه‌چيز را تغيير بدهند و موانع را از سر راه خود بردارند، ندارند. فكر مي‌كنم يك نسخه اخلاقي خوب براي پيشنهاد به جامعه اين‌ است كه بتوانيم براي آدم‌‌هاي عادي جامعه با سطح توان معمولي، اين حساسيت را ايجاد كنيم كه تا چه حد مي‌توانند در بهبود اوضاع نقش داشته باشند. به نظرم قهرمانان اصلي بايد همين آدم‌‌ها باشند كه اگر بتوانيم آنها را قهرمان فيلم‌هاي‌مان كنيم كاري پر از ريسك انجام داده‌ايم. از اين جهت كه بنا كردن درام روي شخصيت‌هايي كه فعل و انفعال چنداني در رفتارشان وجود ندارد و بيشتر واكنشي هستند يا افرادي كه در آنها ويژگي‌‌هاي برجسته افراد متفاوت و متمايز جامعه را كمتر مي‌بينيم، بسيار سخت است. اما تاثير رواني‌ اين كار روي مخاطب و بهبود شرايط اجتماعي و فضاي رواني جامعه قطعا ماندگارتر است. در واقع اگر با اين مصالح معمولي و ساده بتوانيم آن هدف‌‌مان را پيگيري كنيم، موفق شده‌ايم. «به همين سادگي» حاصل همين رويكرد است چون در اين فيلم سراغ يك شخصيت كاملا معمولي در موقعيتي معمولي رفتم و تمام تلاشم را كردم اين موقعيت از فضاي معمولي ‌خود خارج نشود. آن هم به اين دليل كه فراگيرتر و قابل تعميم‌‌تر باشد و افراد زيادي خودشان را در اين موقعيت ببينند و داستان با تعداد بيشتري از مخاطبان ارتباط برقرار كند.

 اين دغدغه و نگاهي كه در فيلم‌هاي‌تان دنبال مي‌كنيد، ايده اوليه فيلمنامه «دختر» بود يا فيلمنامه آقاي مهران كاشاني را به اين سمت و سو برديد؟
نام اوليه فيلمنامه «دختر» اگر اشتباه نكنم، «يك روز معمولي» بود. آقاي مهران كاشاني سه سال قبل اين قصه را براي من تعريف كرد كه البته آن زمان شكلي متفاوت با آنچه امروز مي‌بينيم، داشت. آن زمان ايده مركزي فيلم را پسنديدم اما خودم را در اين قصه پيدا نكردم و احساس كردم مناسب من نيست. بعد از آن با آقاي كاشاني روي فيلمنامه ديگري كه ايده‌اش را از قبل داشتم، كار كرديم كه بعد از ماه‌ها كار روي اين فيلمنامه به نتيجه‌اي نرسيديم و آن را كنار گذاشتيم. بعد از اين اتفاق من و كاشاني مدتي از هم دور بوديم و من با شادمهر راستين فيلمنامه «امروز» را نوشتم و آن را ساختم. يك سال قبل دوباره فيلمنامه «دختر» با تغييرات جديد برايم مطرح شد و نمي‌دانم چرا اين‌بار جذابيت جديدي برايم پيدا كرد كه بار اول اين گونه نبود. شايد به اين دليل كه چند سال گذشته و دختر من در حال حاضر سن و سال دخترِ نقش اصلي فيلم را دارد و در واقع من در مواجهه با اين قصه، به رابطه بين پدر و دختر در فيلمنامه احساس نزديكي كردم. ماه‌ها با كاشاني بحث كرديم و من از مهران خواستم روي نيمه دوم كار و مخصوصا بخش‌هاي كافي‌‌شاپ كارهايي انجام بدهد كه به دغدغه‌هاي امروز من نزديك‌تر باشد. به اين مفهوم كه از يك قصه به ظاهر ساده و رابطه كاملا معمولي خانوادگي، بتوانيم به نقطه‌اي برسيم كه معضلات بزرگ‌تري از روابط اجتماعي را مطرح كنيم. خوشبختانه مسيري كه براي نگارش فيلمنامه طي شد، مسير خوبي بود و هرچه بيشتر پيش رفتيم به حاصل كار علاقه‌مند شدم و نهايتا احساس كردم اين فيلم بايد ساخته شود. كار دشواري كه در اين پروژه داشتم و به شكلي ديگر در «به همين سادگي» هم با آن مواجه شدم، اين بود كه بايد وارد دنيايي مي‌شدم كه متعلق به من نبود؛ دنياي دختران يك سن خاص. شايد اگر مختصات اين دنيا را به دقت مي‌دانستم، در رابطه عميق‌تر من با دخترم هم تاثير مثبتي مي‌گذاشت ولي واقعيت اين است كه نسل ما هر كدام به يك نسبت، فاصله‌اي با نسل جوان‌ فعلي دارد. اين نسبت‌ها متفاوت است و برخي نزديك‌‌ترند و برخي دورتر ولي يك نقطه مشترك وجود دارد و آن هم اين است كه ما دوره‌هاي پرشتابي را طي كرديم كه همراه با تجربه‌هاي انباشته‌ است. ممكن است اين تجربيات كارآمد و به‌روز نباشد اما گاهي دوست داريم آنها را به نسل جوان انتقال بدهيم، درحالي كه نسل مقابل ما در بستري ديگر رشد كرده و اين شتاب در زندگي‌اش نبوده، به همين دليل عجله‌اي براي دريافت اين همه مطلب ندارد و همين ماجرا باعث ايجاد فاصله مي‌شود.

 چه بسا نسل جوان مي‌خواهد خودش اين تجربيات را به شكل عيني و عملي به دست بياورد و دريافت كند.
بله، شناخت دنياي نسل مقابل در اين فيلم برايم بسيار اهميت داشت و به همين دليل دست خودم را به لحاظ فرم و اجرا باز گذاشتم. به عنوان مثال برخي دغدغه‌‌هايم در دو سه فيلم اخير منجر به سينمايي نسبتا آرام با كمترين پلان و اتفاق بيروني شده بود اما حالا كه مي‌خواستم وارد دنياي ديگري شوم كه متعلق به نسلي ديگر است، مجبور بودم سبك و سياق قبلي‌‌ام را تا حدي كنار بگذارم و فرم جديدي را تجربه كنم كه تا جاي ممكن به دنياي دختران نزديك باشد.

 به دليل همين ويژگي‌هايي كه اشاره كرديد «دختر» نسبت به فيلم‌هاي اخيرتان، قصه‌‌گو‌تر است اما اين ويژگي را دارد كه هرچند مساله‌اي متداول در هر خانواده را مطرح مي‌كند، اما از زاويه‌اي به موضوع نگاه مي‌كند كه در سطح نمي‌‌ماند. به طور مثال تقابل نسل‌ها سوژه متداول سريال‌هاي تلويزيوني و مستعد شعار دادن است ولي فيلم شما هيچ لحظه‌اي لحن شعار، پيام و نصيحت نمي‌گيرد و از زاويه‌‌اي جديد به اين موضوع پرداخته مي‌شود كه نوعي آشنايي‌زدايي از موقعيتي عام، متداول، آشنا و ملموس به خصوص در فرهنگ ما است. جسارت انتخاب اين زاويه از كجا آمده و چطور به اين كيفيت نگاه رسيديد؟
با گوش كردن. يكي از مشكلات جامعه ما اين است كه گوش شنيدن، كم داريم و همه در حال صحبت كردن هستند. متاسفانه رسانه‌هاي ما به رسمي و غيررسمي تقسيم شده‌اند كه در رسانه‌هاي رسمي از يك نوع نگاهِ بعضا سليقه‌‌اي حمايت مي‌شود و در رسانه‌هاي غير رسمي هم يك نگاه واكنشي حاكم است كه نوع نگاه رسمي در آن وجود نداشته باشد. در نتيجه ما دچار نوعي يكسويه‌‌نگري هستيم كه از يك شكاف ناشي مي‌شود؛ اينكه انگار در جامعه ما فضاي درستي براي شنيدن حرف‌‌هاي يكديگر وجود ندارد. من شخصا براي نزديك شدن به فضا و بحث‌هاي جوانان اين سن و سال به خصوص دختران جوان، به كمك محقق‌ كار؛ خانم صوفيان، بارها دختراني را براي يك مباحثه در دفترمان دور هم جمع كرديم و اصلا بحث بازيگري مطرح نبود. اين دخترها ساعت‌ها درباره مضامين مختلف حرف مي‌‌زدند و من در فواصل از آنها مي‌خواستم درباره مضامين مختلفي مثل ازدواج، دين، مهاجرت و... حرف بزنند و نگاه‌هاي مختلف و نقطه نظرات‌شان را يادداشت مي‌كردم. سعي مي‌كردم اين آدم‌‌ها و نگاه‌ها از طيف‌هاي مختلفي باشند حتي يك ماه قبل از شروع فيلمبرداري همين كار را در تورنتو انجام دادم. من يك پيام فيس‌بوكي در گروهي ايراني گذاشتم و از آنها خواستم در كافي‌ شاپي دور هم جمع شويم و درباره يك سري مضامين حرف بزنيم. بسياري از دانشجوياني كه به اين كشور مهاجرت كرده‌اند، آمدند و يك جمع 15 نفره شديم كه سه ساعت با هم حرف زديم. وقتي به ديگران گوش مي‌كنيد، تنوع آرا بسيار زياد است اما اگر سر دعوا نداشته و مطلق ‌نگر نباشيد، مي‌توانيد نقاط اشتراك را پيدا كنيد. اين نقاط اشتراك وقتي مي‌توانند كمك كنند كه يك تحليلگر از خلال آنها متوجه شود چه اتفاقي باعث شده جامعه ما دچار چنين شكاف‌‌هاي عميقي شود و بتواند ريشه‌ها را پيدا كند. من با گوش كردن به همه حرف‌ها به اين نتيجه رسيدم كه در عين حالي كه نقطه ‌نظر و سلايقم بر فيلم حاكم است، اجازه بدهم فضاي فيلم آزادتر باشد و اين حرف‌‌ها شنيده شوند.

  قهرمان اصلي فيلم ستاره است اما هرچه جلوتر مي‌رويم قصه منحصر به ستاره و مساله او نمي‌ماند بلكه عمق و گستردگي پيدا مي‌كند به گونه‌اي كه حتي گذشته‌ پدر را هم كالبدشكافي مي‌كند. اما نكته اينجاست كه كالبدشكافي به اين خانواده هم محدود نمي‌ماند بلكه كالبدشكافي روابط جامعه ما است. انگار ستاره گذشته عمه است و هر دو به نوعي تصويرگر موقعيت دختران جوان در مناسبات و روابط جامعه ما هستند. چطور به اين طراحي رسيديد كه از خلال زندگي قهرمان اصلي انگار سير يك نسل يا در واقع آسيب‌شناسي يك نسل را دنبال كنيد؟
دقيقا همين طور است. مهم‌ترين نكته‌اي كه در فيلمنامه برايم جذابيت پيدا كرد اين بود كه موضوعي بسيار ساده و پيش‌‌پاافتاده كه ممكن است بارها در روابط خانوادگي اتفاق بيفتد، به نرمي و راحتي گسترش پيدا كرده و به مسائلي تعميم پيدا مي‌كند كه دامنه درگيري‌‌اش با جامعه بسيار بيشتر است. البته اين بيم را داشتم كه فيلم دوپاره شود، يعني وقتي قرار است قصه رابطه يك دختر و پدر با اضافه شدن يك ضلع، به مثلثي تبديل شود و شخصيت‌ها سه گانه مي‌شوند، با توجه به اينكه هيچ مقدمه‌اي براي شخصيت سوم قرار نداديم، بيم آن را داشتم يك گسست ايجاد شود. تمهيدات بسياري به كار برديم كه اين اتفاق در شكل روايت نيفتد و به گونه‌اي باشد كه انگار در ادامه همان قصه، داستان بعدي را مي‌بينيم. اين شخصيت سوم موتور جديدي براي فيلم است كه حدودا از دقيقه 60 روشن مي‌شود و قصه را به فضاي بزرگ‌تري پرت مي‌كند كه احتمالا تعداد بيشتري از مخاطبان را جذب خواهد كرد. به اين دليل كه ممكن است مخاطبان بخشي از زندگي خود را در قصه جديدي كه در انتهاي فيلم شكل مي‌گيرد، ببينند.

  در بخش ابتدايي فيلم كه در آبادان مي‌گذرد، اين خانواده، خاستگاه و قوميت‌شان به شكلي موجز و به جا معرفي مي‌شود كه طبعا بر جنس روابط و رفتارهاي‌شان تاثير دارد. با توجه به اينكه آقاي كاشاني خودشان جنوبي هستند، انتخاب اين منطقه و قوميت تا چه حد متاثر از علايق و ريشه‌هاي ايشان بود و تا چه حد نياز دراماتيك فيلمنامه و فيلم بود؟ به خصوص از اين جهت كه شما در فيلم‌هاي قبلي‌تان به فراخور قصه سراغ قوميت‌هاي مختلفي مثل آذري در «به همين سادگي» و كرماني در «يه حبه قند» رفته‌ايد.
البته آقاي كاشاني اهوازي هستند و جغرافياي فيلمنامه‌ ابتدا شهر اهواز بود و ما بعد از تعامل، اهواز را به آبادان تبديل كرديم. آبادان شهري است كه هويتي مستقل از كل خوزستان دارد و به نوعي يك شهر چندفرهنگي محسوب مي‌شود. زماني آبادان را ايران كوچك مي‌ناميدند چون شهري كارگري بود كه همه متخصصان و كارگران از نقاط مختلف ايران براي كار به آنجا مي‌‌رفتند و به نوعي همه فرهنگ‌‌ها در اين شهر كنار هم جمع شده بودند. در بافت اين خانواده، ما دو تيره را به شكلي نامحسوس قرار داديم و پدر هويتي مستقل از مادر دارد. وقتي مادر با دايي صحبت مي‌كند، متوجه مي‌شويم عرب است اما پدر خانواده عرب نيست. مي‌خواستم نوعي آشنايي‌‌زدايي در اين قصه كنم تا اين تفكر كليشه‌‌اي كه خانواده‌هاي عرب سختگيري‌‌هاي بيشتري دارند، كنار گذاشته شود و مي‌بينيم كه اتفاقا رابطه دختر با دايي‌ گرم‌تر از رابطه‌اي است كه با پدرش دارد. به نظر مي‌‌رسد دايي توانايي بهتري براي ارتباط برقرار كردن دارد و حتي درباره رنگ لاك دختر نظر مي‌دهد و اين خلاف تفكري است كه به شكل كليشه‌اي درباره آنها وجود دارد. حتي زن عرب كه در هواپيما كنار دختر نشسته، شيوه برخورد و نگاهي مادرانه دارد و همه اينها به اين منظور بود كه آن نگاه سنتي را برجسته نكنيم. همچنين آبادان چند امكان معنايي خوب به قصه ما مي‌‌داد؛ حركت از جنوب به شمال، از گرما به سرما و در نهايت پالايشگاه نفت كه سمبل صنعت ما در كشور است و انگار همه مسائل اقتصادي بايد از آنجا حل شود؛ جايي كه انگار پدر در قله‌اش قرار دارد. به اين نكات اشاره كردم تا بگويم همه اين عناصر به روايت بهتر قصه ما كمك كردند.

  در فيلم شخصيت پدر را به عنوان يك سركارگر موفق پالايشگاه با تقديرنامه‌اي كه مي‌گيرد، معرفي مي‌كنيد. در عين حال به واسطه نماهاي هوايي كه از پالايشگاه نفت گرفته‌ايد، ابهت و قدرتي به اين مكان داده‌ايد كه به نظرم رسيد قطعا بار مفهومي دارد؛ انگار اين پدر موفق و با ابهت، خود تحت چنبره نيرو و قدرت برتري است كه مي‌توان از آن تعبير سنت‌هاي غلط را داشت كه روابط او را با دخترانش در زمان حال و خواهرش در گذشته، خدشه‌دار كرده است. اين تعبير را قبول داريد؟
يادم هست صحنه پشت‌ بام خانه را در آبادان فيلمبرداري مي‌كرديم و منتظر بوديم تا نور آماده شود و دم غروب اين صحنه را بگيريم؛ صحنه‌اي كه دختر با تلفن حرف مي‌‌زند و قرار است دو لنج روي شط ديده شوند. براي اين صحنه روي پشت‌ بام پرده‌هاي توري‌ نصب كرده بوديم و از پشت اين پرده‌ها، پالايشگاه با چراغ‌ها، فلزها و لوله‌هايي تو در تو معلوم بود. به بچه‌ها گفتم اين بهترين تعبير از شخصيت‌هاي قصه ما است؛ اين پرده توري دختر است و پالايشگاه پدر. استحكام و اقتدار پالايشگاه را مي‌توان از لاي پرده توري هم به وضوح ديد. اين دو براي اينكه يكديگر را درك كنند بايد از قله پايين بيايند يعني روي سطحي قرار بگيرند كه همديگر را درك كنند وگرنه بين ‌آنها فاصله زيادي وجود دارد. نگاه اوليه به پدر كه او را حاكم بر كار خود نشان مي‌دهد، در ادامه داستان به ما كمك مي‌كند و متوجه مي‌‌شويم همين آدم به ظاهر مقتدر در ارتباطات بسيار ساده‌اش دچار ضعف است.

  همان طور كه به موضوعي متداول از زاويه نگاهي جديد پرداخته‌ايد، در شخصيت‌پردازي هم اين ويژگي را مورد توجه قرار داده‌ايد. به عنوان نمونه فرهاد اصلاني با هيبتي كه حس اقتدار يك پدر سختگير را منتقل مي‌كند، در رفتارهاي بيروني نشانه‌هاي عام رفتاري همچون داد و فرياد و برخورد فيزيكي ندارد، اما نگاهي بُرنده و نافذ دارد كه حس ترس را منتقل مي‌كند. ايده كليشه‌زدايي از اين نوع چگونه وارد كار شد؟
قصه اين است كه من بناي محكوم كردن هيچ يك از شخصيت‌هاي قصه را ندارم يعني ممكن است در مقدمه قصه تصور بر اين باشد كه فيلم مي‌خواهد پدر را به خاطر ضعفش در ارتباط، محكوم كند اما نيمه دوم قصه دنبال اين هستيم كه فضايي براي حرف زدن آدم‌ها با يكديگر ايجاد شود. به هر حال هر فردي ضعف‌‌هاي خودش را دارد و اينكه همه بتوانند با هم حرف بزنند، مهم‌ترين پيشنهاد فيلم است نه اينكه بخواهيم كسي را محكوم كنيم. طبيعتا براي محكوم نكردن شخصيت‌هاي قصه بايد از ساختارهاي كليشه‌‌اي پرهيز مي‌كرديم؛ هم در انتخاب بازيگر هم در شكل اكت و رفتار آنها در قصه بايد همه‌چيز از قبل تعيين مي‌شد. البته گاهي به خاطر حفظ لحن فيلم و ملايمت آن از برخي صحنه‌هاي فيلمنامه عدول كردم.

  انتخاب ماهور الوند براي ايفاي نقش ستاره با توجه به اينكه سابقه بازي نداشته، جسورانه است كه غافلگيركننده ظاهر شده و در نقش قرار گرفته است. فرهاد اصلاني و مريلا زارعي هم با اينكه بازيگران حرفه‌اي هستند كه فيلم‌هاي زيادي بازي كرده‌اند اما حضورشان در «دختر» در ذهن مي‌ماند. چطور به اين انتخاب‌ها رسيديد؟
ما براي تست بازيگري يك اطلاعيه داديم و حدود 500-400 دختر براي تست بازيگري آمدند. به دليل عدم تامين منابع مالي چند ماه اين پروژه طول كشيد و ما مدام تست مي‌گرفتيم و واقعا ماهور الوند رتبه اول را در ميان آنها به دست آورد. بايد بگويم چيزي كه در كار حرفه‌اي براي من اهميت نداشت، اين بود كه ماهور دختر يكي از دوستانم است و به اين ماجرا توجهي نداشتم. او خودش دختري بااستعداد و حرفه‌‌اي است و قبلا فقط در تئاترهاي دانشجويي‌ دانشگاهش حضور داشته است. تصميم دارم در فيلم پشت صحنه، تست بازي‌ او را هم قرار بدهم تا هر فردي بدون قضاوت ببيند چطور دختري در نخستين بازي‌اش مي‌تواند چنين تستي بدهد. در مورد فرهاد اصلاني مدت‌ها بود دوست داشتم با او همكاري كنم، البته در فيلم «يه حبه قند» تجربه كوتاهي با هم داشتيم كه شيرين بود. فرهاد از جمله بازيگراني است كه آنقدر درباره نقشش فكر مي‌كند و ايده مي‌دهد كه ممكن است خسته شويد. من تا حالا بازيگري كه تا اين حد به بازي‌اش فكر كرده و درباره آن تحقيق كند، بين بازيگران حرفه‌اي نديده‌‌ام و او با ايده‌هايش كمك زيادي به من كمك كرد. در فيلم «يه حبه قند» با بازيگران قرار گذاشته بوديم كه اگر 99 پيشنهاد هم داديد و رد شد، صدمين پيشنهادتان را حتما بگوييد! هر روز اين قرار را به فرهاد گوشزد مي‌كردم چون از لابه‌لاي اين ايده‌ها نكاتي درمي‌‌آمد كه به فيلم و شخصيت او كمك مي‌كرد. به نظرم فرهاد شخصيتش را در «دختر» به خوبي شناخته و روند بازي‌اش كمك كرد تا اين شخصيت در فيلم يك‌دست و خوب باشد. در مورد خانم مريلا زارعي هم آرزويم بود با ايشان كار كنم. براي «يه حبه قند» هم دعوت به همكاري شدند اما به خاطر مشكلاتي كه داشتند، نتوانستند بيايند. بسيار خوشحالم كه در فيلم «دختر» با هم كار كرديم و روز اول هم به ايشان گفتم شما بهترين بازي‌‌هايت را كرده‌‌اي و من نمي‌دانم بايد چه كار كنم، اما خانم زارعي گفت هر دو با هم تلاش مي‌كنيم. خانم مريلا زارعي سر صحنه فيلمبرداري به همه انرژي مي‌‌داد و حاضر بود حتي براي كمترين حضور پشت دوربين به عنوان پارتنر، بارها يك پلان را تكرار كند. به‌شدت با عشق و علاقه كارش را انجام مي‌‌داد و حاصل كارش هم بسيار خوب شد. اما بايد اعتراف كنم من كاري براي او نكردم چون واقعا بازيگر توانمندي است و همان چيزي كه پيش‌‌بيني مي‌كردم اتفاق افتاد.

  لهجه جنوبي را چه مدت با بازيگران تمرين كرديد كه اينقدر خوب و واقعي از كار درآمده به خصوص در مورد ماهور الوند كه نخستين تجربه‌اش بوده است؟
ما يك مشاور لهجه داشتيم كه با هر سه بازيگر كار مي‌كرد. البته من سختگيري‌ زيادي براي لهجه نداشتم و فقط آوا و آهنگ لهجه جنوبي را مي‌خواستم هرچند خودشان بسيار خوب كار كردند.

 شخصيت پدر ظرافت‌هايي دارد كه با بازي فرهاد اصلاني بسيار خوب از كار درآمده است؛ مثل تفاوت جنس بازي او در دو صحنه‌ كه به درِ خانه دوست ستاره مي‌رود و با پدر او مواجه مي‌شود. بار اول با آنچنان اقتداري مي‌‌رود كه پدر دختر جرات ادامه حرف با او را نمي‌كند اما بار دوم اقتدار او كاملا فروريخته و يك آدم مستاصل است كه نياز به كمك دارد. اين ريزه كاري‌ها در ديالوگ يا حركات گل درشت نيست بلكه تنها در يك اكت زيرپوستي و يك حس است كه از بازيگر به بيننده منتقل مي‌شود. يا سكانسي كه پدر ماهي پاك مي‌كند و وقتي گله‌هاي تند عمه از گذشته تمام مي‌شود، پدر ماهي را كنار مي‌گذارد و يك نفس عميق مي‌كشد كه واقعا مي‌توان بار سنگيني را كه از اين حرف‌ها روي دوشش قرار گرفته، حس كرد. حس اين لحظه‌ها بيان‌نشدني است، درك‌كردني است.
چقدر خوشحالم فيلم را اينقدر دقيق ديده‌‌ايد. اميدوارم اين حس‌ عمومي باشد.

  فينال فيلم هم از آن پايان‌هاي تاثيرگذار است؛ جايي كه پدر را از دور روي پشت بام مي‌بينيم كه برف مي‌آيد، او هيچ حرفي براي دفاع از خود در مقابل گله‌هاي خواهرش نگفته و ناغافل دودكش قديمي را كه هنوز داغ است برمي‌دارد تا عوض كند و... دستش مي‌سوزد. احساس كردم اين سوزش بيش از دست از درون پدر بود. چطور به چنين پايان جسورانه‌اي رسيديد آن هم درحالي كه در نماي دور اتفاق مي‌افتد اما حس لازم را به مخاطب انتقال مي‌دهد؟
واقعيت اين است كه اين شكل از پايان در فيلمنامه نبود و سكانسي كه اشاره كرديد سر صحنه شكل گرفت و خوشحالم كه چنين حسي را منتقل كرده است.

  فيلم يك قصه اصلي دارد كه داستان ستاره را دنبال مي‌كند. در عين حال سكانس كافي‌شاپ بخشي است كه هم در قصه اصلي تاثير دارد هم اينكه حرف اصلي فيلم در زيرلايه‌هاي اين گفت‌وگوي كافي‌شاپي مطرح مي‌شود. به نظرم با توجه به سوژه انتخابي، ساختار جسورانه‌اي را براي اين بخش مهم انتخاب كرده‌ايد كه با شكستن زمان و مكان سكانس‌هاي كافي‌شاپ را به ابتدا و انتهاي فيلم انتقال داده‌ايد. چطور به چنين طراحي رسيديد؟
بحث من با مهران كاشاني هم اين بود كه اتفاقي كه در سكانس كافي‌شاپ مي‌‌افتد، اصلا قصه ما نيست. قصه ما، داستان دختري است كه تمرد مي‌كند و مي‌خواهد يك بار هم خودش تصميم بگيرد اما وقتي برمي‌گردد با مشكل مواجه شده و يك بحران شكل مي‌گيرد. اينكه چرا اين كار را مي‌كند يا آنجا چه اتفاقي مي‌افتد، اصلا مهم نيست و به هر بهانه واهي هم اين كار را كرده باشد، قصه ما پيش مي‌‌رود. در نتيجه بهتر است در روال عادي قصه آن لحظه را نبينيم بلكه از اين صحنه استفاده كنيم تا حرف‌هاي بيشتري از دختران بيشتري بشنويم. يعني حالا كه قصه ستاره را تعريف مي‌كنيم، اجازه بدهيم چند دختر ديگر هم قصه خودشان را در ابتدا و انتهاي فيلم براي ما تعريف كنند و تريبوني باشد براي اينكه حرف‌هاي بيشتري زده شود و بي‌‌واسطه از كدهايي كه در فيلم هست حرف زده شود. بنابراين اين سكانس از ميانه فيلم برداشته شد و ابتدا قرار بود چند جاي فيلم باشد اما در نهايت به اين نتيجه رسيدم كه فقط ابتدا و انتهاي فيلم باشد. به همين دليل ساختارش را كاملا عوض كردم براي اينكه تعمدا بگويم انگار اين صحنه جزو قصه ما نيست و اين سكانس را با دوربين روي دست و سه دوربينه گرفتيم. مهم‌ترين نكته اين سكانس هم اين است كه ستاره را كمتر از بقيه مي‌بينيم چون قصه او را به طور مجزا تعريف مي‌كنيم. به نظرم با اين طراحي قصه فيلم بسط پيدا كرده   و عمومي‌تر مي‌شود.

 صحنه‌اي كه ستاره لاك‌هايش را پاك مي‌كند به لحاظ كاركرد مفهومي مرا به ياد صحنه‌اي در فيلم «يه حبه قند» انداخت؛ جايي كه املت روي چادر خاله‌ريزه مي‌ريزد و چادر رنگي مي‌شود كه تاكيدي بر دخترانگي آنهاست. چقدر به بار مفهومي چنين نماهايي در فيلم هر چند كمرنگ و در پس‌زمينه، فكر مي‌كنيد؟
من ياد گرفتم و عادت كردم كه حرف‌هاي مهم را با ارايه جزييات حساب شده به راحتي و بدون تاكيد زياد در فيلم بيان كنم. در طول فيلم خودم را به كار مي‌سپارم و تلاش مي‌كنم از همه آنچه در لوكيشن وجود دارد، استفاده جدي و بهينه بشود. اين صحنه در فيلمنامه به سادگي توصيف شده بود اما اينكه به چه شكل اجرا شود و چطور روي آن تاكيد كنيم، بايد سر صحنه اتفاق بيفتد. اينكه با اين ميزان تاكيد چه معاني‌ از پشت آن استخراج مي‌شود و چه كاركردي در شخصيت‌پردازي اين فرد پيدا مي‌كند، نكاتي هستند كه بايد سر صحنه به تعادل برسند و آنجا بايد تصميم گرفت كه چقدر به اين موضوع نزديك شويم. من هم پلان لاك پاك كردن دختر را خيلي دوست دارم و واقعا به معاني‌اش فكر كردم.

  بيماري آسم ستاره به جز اينكه در شرايط بروز استرس همچون زنگ خطر سراغش مي‌آيد و طبعا به اتمسفر بحران نمود بيشتري مي‌دهد، از نظر ارجاع به آلودگي هوا در سال‌هاي اخير، چه كاركرد عمومي‌تر يا دراماتيك‌تري دارد؟
به هر حال بحث تنفس در ريزگردهايي كه مي‌آيند و مانع از پرواز هواپيما مي‌شوند، وجود دارد. اينكه هواي تازه لازم است، خانه‌اي كه آبگرمكن‌اش دود مي‌كند، دودكشي كه بايد عوض شود و... همه اينها فضاي غبارآلودي مي‌سازند كه تنفس را براي اعضاي خانواده يا در شكلي وسيع‌تر براي اعضاي جامعه سخت كرده است. دوست داشتم به اين فضا هم اشاره‌اي كرده باشم.

  با توجه به همكاري‌هاي قبلي كه با آقاي حميد خضوعي ابيانه داشته‌ايد، اين همكاري چطور پيش رفت و به خصوص درباره نماهاي هوايي كه از پالايشگاه گرفته شده و تفاوت جنس فيلمبرداري در بخش كافي‌شاپ و كليت فيلم اشاره كنيد؟
ما قبل از شروع فيلمبرداري با حميد خضوعي قرارهاي بسياري گذاشتيم و فيلم‌هاي متعددي با هم ديديم. حتي يكي دو فيلم مورد نظرمان را تحليل كرديم و اصطلاحا اسنپ‌‌شات، فريم‌‌ها و نورپردازي‌‌هاي‌شان را در آورديم. با رجوع به اين فيلم‌ها راجع به سبك كار و ايده‌‌اي كه داشتم با او صحبت كردم و گفتم كه مي‌خواهم خودم را آزاد بگذارم و دوربين بتواند كارهاي مختلفي بكند و نماهاي هلي‌شات پرپلان‌تر باشد. درباره عظمت اتفاقي كه بايد مقابل دوربين بيفتد مثلا در پالايشگاه و... هم با يكديگر گپ زديم. من به اين دليل كه چند فيلم اخيرم را داخل يك لوكيشن ساخته بودم، دچار نگراني‌ بودم كه سينماي ايران كنج‌نشين، نحيف و كم‌‌لوكيشن شده و همه‌چيز در گوشه و كنار اتاق اتفاق مي‌افتد. احساس كردن اين سينما نياز به فيلمي دارد كه كمي دوربين خارج از اين فضاها برود و لانگ‌‌شات داشته باشيم، چه بسا سينما بدون لانگ‌‌شات معني واقعي خود را نداشته باشد. به همين دليل سختي زيادي كشيديم چون همه اين كارها هزينه‌‌بر و زمانبر است و خضوعي در اين زمينه كمك بسياري كرد. بقيه عوامل هم خوب بودند و گروه خوبي داشتم كه اگر الان بخواهم اشاره كنم، وقت مي‌برد اما همه واقعا خوب بودند.

   اينكه تشخيص داديد فيلم‌‌تان را از بخش سيمرغ مردمي خارج كنيد كه شك و شبهه‌اي پيش نيايد، به نظرم كار هوشمندانه‌اي بود و باعث شد حاشيه‌هاي بي‌‌جهت براي فيلم‌ ايجاد نشود و ارزش‌هاي ذاتي فيلم زير سوال نروند.
من كار مهمي نكردم و درستش هم همين بود. قبل از اين هم پيش آمده بود كه در دوراني كه مسووليت خانه سينما را داشتم و فيلمي در جشن خانه سينما داشتم، آن را در بخش رقابتي‌ شركت ندادم. پارسال فيلم «امروز» را ارايه ندادم سال‌هاي قبل‌تر هم «به همين سادگي» را. اين كار يك رفتار عادي است كه اميدوارم متداول شود. به نظر خودم «دختر» نسبت به ديگر فيلم‌‌هايم مي‌توانست بيشترين ارتباط را با مخاطب برقرار كند و شانس زيادي براي به دست آوردن سيمرغ مردمي داشت اما شرايط به گونه‌اي پيش رفت كه احساس كردم درست نيست فيلمم در اين بخش حضور داشته باشد.