میگوید: شش سال بیشتر نداشتم. مثل همه بچههایی که در شوق رفتن به مدرسه سر از پا نمیشناسند، روزها را میشمردم تا به مدرسه بروم. آن روز مادر مرا با خود به حمام برد مثل همیشه نبود، انگار یک نگرانی داشت. در حمام مرا کنارش نشاند و همانجا بود که با بیان جملاتی تمام وجودم شروع به لرزیدن کرد.
برای لحظاتی سکوت میکند و ادامه میدهد: وقتی از مادر شنیدم که فرزند واقعی او و پدر نیستم و آنها مرا به فرزندی گرفتهاند، شوکه شده بودم. مادر متوجه شده بود؛ بنابراین آرامتر همان جملات را برای من تکرار کرد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که شروع به گریه کردم. تلخی سخنانی که شنیده بودم آنقدر آزارم میداد که اشکهایم متوقف نمیشد.
او میافزاید: تا چند روز حال خوبی نداشتم. از همه فاصله میگرفتم. یک احساس ترس و اندوه بر وجودم سایه انداخته بود. نمیتوانستم به هیچ چیز دیگری جز جملاتی که شنیده بودم، فکر کنم. دوست نداشتم با کسی در مورد آنچه که مادرم گفته بود، صحبت کنم. برای همین از اطرافیان فاصله میگرفتم و بیشتر ترجیح میدادم گوشهای کز کنم.
آهی میکشد و اضافه میکند: با رفتن به مدرسه، کمکم آرام شدم. دلمشغولیها و دوستیهای ساده همکلاسیهایم این حس را که من زندگی متفاوتی دارم، در وجودم کمرنگ میکرد. از طرف دیگر رفتار پدر و مادرم هم تغییری نکرده بود و آنها مثل همیشه با من مهربان بودند.
همهچیز تا چهار سال بعد به آرامی گذشته بود، ولی انگار طوفان دیگری در راه بود. به آن روزها که برمیگردد. اندوه بزرگی از کلامش جاری میشود. میگوید: انگار قرار نبود، با وجود تمام تلاشی که والدینم و خودم میکردم، زندگی من خالی از هجوم واژهها و تصاویر غمانگیز باشد. یادم هست 10ساله بودم که زمزمههای اطرافیان شروع شد. با دیدن من در مورد اینکه دختری سرراهی بودم، با هم پچ پچ میکردند. تنها کمکی که میتوانستم به خودم بکنم این بود که آنچه را میشنوم باور نکنم و آنها را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم پدر و مادر بخوبی از تو مراقبت میکنند و با تو مهربان هستند و تو مثل همه همکلاسیهایت بخوبی بزرگ میشوی. همین دیدگاه بود که باعث شد از کنار توفانها به آرامی بگذرم و دوره بحران نوجوانی را به سلامتی سپری کنم.
17 سالگی رویداد دیگر بزرگی را در زندگیاش رقم زده است؛ درست زمانی که قرار بود لباس سفید عروس بر تن کند و پای سفره عقد بنشیند، پدر و مادر با هم در مورد واقعیت بزرگ زندگیاش زبان گشوده بودند.
میگوید: هیچ وقت پدر در مورد اینکه فرزندشان نیستم به من حرفی نزده بود و این برای من نقطه قوتی بود. ولی زمانی که 17 ساله شده بودم و قرار بود ازدواج کنم پدر و مادرم با نشان دادن برگهای در مورد واقعیت زندگیام به صورت جدی با من صحبت کردند، برگه حکم دادگاه و مدارک سازمان بهزیستی بود که نشان میداد سال 1362 برای فرزندخواندگی به پدر و مادرم سپرده شدهام. در حالیکه با ناباوری سعی میکردم جلوی اشکهایم را بگیرم با بغض بزرگی که راه گلویم را بسته بود، با پدر صحبت میکردم. پدر در برابر این سؤال که من واقعاً دختر شما نیستم؟ تنها سرش را به نشانه تأیید تکان داد. غم پدر و مادرم نیز کمتر از درد من نبود. همانجا بود که سعی کردم این درد را به تنهایی به دوش بکشم و با سؤالات متعدد آنها را آزار ندهم.
او میگوید: برای یافتن واقعیت زندگیام کنجکاو شده بودم. برای همین بود که دیگران راحتتر در مورد آن با من صحبت میکردند. متوجه شدم والدینم قبل از اینکه سرپرستی مرا به عهده بگیرند دختر دیگری را به فرزندی گرفته بودند. همان دختری که تصویر مبهمی از او در ذهن داشتم، دو ساله بودم که خواهرم بر اثر سرطان برای همیشه چشمانش را بسته بود.
34 سال از آن روزها میگذرد. حالا تنها یک برگه است که او را به گذشتهاش مربوط میکند. برگهای که روز 24 اسفند سال 61 یکی از مأموران شهربانی در گزارشی آن را اعلام کرده است: ساعت 21:15 روز 61.12.24 تلفنی مطلع شدیم طفل شیرخوارهای در صحن امامزاده حسن گذاشته شده است. دخترک که حدود 5 روز داشت به شیرخوارگاه اعزام شده است.
این روزنامه در پایان گطارش خود نوشته است: کسانی که هرگونه اطلاعاتی در این زمینه دارند با گروه زندگی روزنامه ایران تماس بگیرند و به این بانوی جوان در یافتن والدینش کمک کنند.