پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۸ آبان ۱۳۹۴ - ۱۴:۲۹
یک ماجرای جالب

استخاره بازجویان ساواک نزد مهدوی کنی

فرزند آیت‌الله مهدوی کنی گفت: حاج‌آقا فرمودند که یکی از معجزات انقلاب این بود که من را از گوشه مسجد بیرون آورد و به کار نظامی برد، کسی که حتی سربازی هم نرفته بود.
کد خبر : ۲۶۹۵۲۰
صراط: مشرق گفتگوی زیر را با محمد سعید مهدوی کنی فرزند آیت الله مهدوی کنی درباره ابعاد شخصیتی رییس سابق مجلس خبرگان رهبری انجام داده است.

** اگر خاطره‌ای از اولین برخوردهای انقلابی حاج‌آقا با رژیم شاه دارید برای ما بفرمایید. به‌طور مثال، ایشان در مسجد بر چه نکاتی بیشتر تأکید داشتند. از فعالیت‌ها و تشکیلاتی که ایجاد کردند بفرمایید؟

حاج‌آقا از سنین جوانی روح انقلابی داشتند، اولین دستگیری ایشان مربوط به ۱۸ سالگی (سال 1328) و در دوره مرحوم آیت‌الله بروجردی و مبارزات فداییان اسلام است و امام هنوز مبارزاتشان را شروع نکرده بودند. اولین باری که ایشان را گرفتند در اردستان با اخوی حاج‌آقای طباطبایی، امام جمعه فعلی اصفهان که هم‌سن و هم‌مدرسه‌ای و دوست حاج‌آقا بودند، اتفاق افتاد. در آنجا، حاج‌آقا سخنرانی تندی ایراد و حملاتی به پاره‌ای از سیاست‌های آن دوره شاه می‌کنند. نتیجه چنین اقدام‌ها و مخالفت‌هایی موجب می‌شود که حاج‌آقا را بگیرند و تبعید کنند.

* "آیت‌الله مهدوی‌کنی گفتند: امام نه با روش نواب موافق بود و نه با روش آیت‌الله کاشانی"

حاج‌آقا می‌فرمودند امام در این دوره فرمودند که الآن زمان مناسبی برای مبارزه نیست، شما به تحصیل ادامه دهید، زیرا ما بعداً به این درس نیاز خواهیم داشت؛ این را امامی می‌گوید که خود در دوره جوانی کتاب‌هایی را نوشته که روح انقلابی در آن موج می‌زند، ولی در آن دوره روششان متفاوت بوده است و حاج‌آقا می‌گفتند بااینکه امام گفتگوهایی با نواب داشت و حتی تلاش‌های زیادی هم برای جلوگیری از اعدام آن بزرگوار انجام دادند، اما خیلی با روش نواب موافق نبودند؛ با روش آقای کاشانی هم خیلی موافق نبودند؛ یعنی ورود به صحنه سیاسی رسمی که شاه و دستگاه حاکمه آن را تنظیم کرده بود.

امام با این افراد چون شخصیت‌های مبارزی بودند تماس داشتند، اما خیلی با روش آن‌ها موافق نبودند و تأیید نمی‌کردند. بعدها حاج‌آقا به همین مناسبت نوع رفتاری را که امام توصیه کرده بود پیش گرفتند؛ امام نه از رفتار مسلحانه نواب صفوی و نه حزب ملل اسلامی و نه گروه‌های سیاسی-نظامی مثل فلق و ... راضی نبودند و تأیید نمی‌کردند، جدای اینکه گروه‌های مثل منافقین دچار انحرافات عقیدتی بودند و امام موافق عقیده آن‌ها نیز نبود.

اطراف حاج‌آقا به خاطر نوع روحیه ایشان جوان‌هایی با طیف‌های متعدد حضور داشتند و حتی گروه‌هایی که مخالف نیز حداقل برای بحث کردن در باب مقوله انقلاب و اینکه این شیوه و تاکتیک انقلابی گری درست است یا خیر نزد حاج‌آقا می‌آمدند؛ گروه‌های مثل فدایی خلق و کمونیست‌ها هم با حاج‌آقا بحث این‌چنینی می‌کردند؛ بنابراین، یکی از نکات مهم رفتاری حاج‌آقا این است که رفتارهایشان الگو گرفته از رفتارهای سیاسی امام بود. به همین جهت، مقوله آگاهی‌بخشی متناسب با مسائل روز و بالا بردن سطح آگاهی نسبت به مظالمی که اتفاق می‌افتاد و نشان دادن قوت اسلام در اداره جامعه از رفتارهای سیاسی ایشان بود، حاج‌آقا خیلی به شیوه و تفکر شهید مطهری نزدیک بود به خاطر تلاش ایشان برای نشان دادن کارایی اسلام و جلوگیری از التقاط.

حاج‌آقا از جوانی طرفدار تربیت و پرورش نیروی انسانی بود و جلساتی داشتند که حاصل آن‌ها تربیت افرادی بود که در عین انقلابی بودن، بنیه و سواد دینی و علمی خوبی هم داشتند؛ این کارها را حاج‌آقا در مسجد و پاره‌ای از مراکز مثل صادقیه و جلسات مذهبی انجام می‌دادند. ایشان دانش‌آموزان را به مسجد می‌آوردند و مدتی درس‌های تکمیلی و تقویتی دبیرستان را برقرار کرده بودند. علت این کار این بود که نسل جوان‌تر را به مسجد بکشانند و با آن‌ها وارد گفتگو شوند.

حاج‌آقا اعتقاد داشتند که مؤمنان باید در حوزه‌های جدید علمی وارد شوند، کاری که خودشان هم کرده بودند، ایشان دیپلم ریاضی داشت و انگلیسی هم خوانده بودند. سعی می‌کردند همین کار را در مسجد انجام دهند. در 17 سالی که ایشان در مسجد جلیلی بودند، برنامه‌های متنوعی را برای جذب مخاطبان اجرا می‌کردند که با برنامه‌های مساجد دیگر متفاوت بود مثل مسابقات مختلفی که در مسجد برگزار می‌کردند.

با گرم شدن بحث‌های سیاسی-عقیدتی که بخشی از آن به خاطر طرح دیدگاه‌های دکتر شریعتی بود و بخشی از آن متوجه فعالیت چپی‌ها بود که دوره‌ای در دانشگاه‌ها این بحث‌ها را گرم کرده بودند، این نوع مباحثات عقیدتی و ایدئولوژیک در مسجد هم‌شکل گرفته بود و حاج‌آقا خیلی وقت‌ها فضای سخنرانی و بحث‌هایشان را به این مسائل اختصاص می‌دادند یا از شهید مطهری و امثال ایشان دعوت می‌کردند که در مسجد سخنرانی کنند.

یکی از پایگاه‌های دانشگاهیان مسلمان مسجد جلیلی بود و از میان آقایانی که امروز هم فعال‌اند مثلاً، آقای نهاوندیان بود که پیش حاج‌آقا مقداری از مباحث اقتصاد اسلامی استفاده کرده بودند. کسانی مثل دکتر بهرامی، استاد حقوق دانشگاه و فرزند مرحوم آیت‌الله کاشانی به صورت آزاد پیش حاج‌آقا می‌آمدند و مکاسب و رسائل می‌خواندند. انتخاب حاج‌آقا فقط به خاطر توانایی در تدریس مکاسب و رسائل نبود، بلکه برای دیدگاه‌های پیشرو حاج‌آقا در مباحث مختلف علمی بود.

حتی برخی از مؤسسین گروهی که بعدها به منافقین مشهور شدند پیش حاج‌آقا می‌آمدند و چالش‌های ذهنی‌شان را با ایشان در میان می‌گذاشتند؛ برخی از این افراد تحت تأثیر ایشان قرار گرفتند و حداقل رسماً جزو اپورتونیست‌ها قرار نگرفتند؛ (اپورتونیست‌ها که در میان دسته منافقین به فرصت طلب‌ها معروف شدند، کسانی هستند که تقریباً سال‌های 50 و 51 که رؤسای مجاهدین مثل حنیف نژاد، سعید محسن و ... را گرفتند، تفسیر مارکسیستی را رسماً به‌عنوان ایدئولوژی سازمان مجاهدین اعلام کردند و مارکسیست شدند.) ولی در شرایط مبارزه از روی ناچاری، با آن‌ها پیوند داشتند، چون از قدیم در خانه‌های تیمی با هم بودند. خیلی از این افراد با حاج‌آقا رفت و آمد داشتند مثل احمد رضایی و ناصر صادق. احمد فردی با روحیه مذهبی و شجاع بود و قدرت زیادی هم برای جذب نیرو داشت؛ پدر او قبلاً توده‌ای بود و خیلی انقلابی نبود، اما مادرش روحیه انقلابی داشت و در احمد تأثیر زیادی داشت. متأسفانه وقتی احمد را کشتند، خواهر و برادرانش گرایش‌های مارکسیستی پیدا کردند و نتوانستند مقاومت کنند، اما احمد همراه حاج‌آقا از مسجد تا خانه می‌آمد تا بحث کند و یک مقدار آیه و روایت بپرسد، گرچه عقاید او هم اعوجاجاتی داشت، ولی خیلی سعی کرد خود را در موضع مذهبی نگه دارد و دور نشود. حتی به خاطر دارم حاج‌آقا سال ۵۱ یا ۵۲ بود که می‌خواستند به مکه بروند، او به خانه ما آمد، وقتی به حاج‌آقا گفتم فلانی است، گفتند زود بگو داخل بیاید، چون این‌ها خیلی اوقات همراه خود اسلحه داشتند. احمد آن شب آخری که حاج‌آقا می‌خواستند به مکه بروند در خانه ما ماند و با حاج‌آقا هم گفتگو کرد. حاج‌آقا بعدها نقل کرده بود که احمد گلایه‌های کرده بود و به حاج‌آقا گفته بود که احتمال می‌دهم دیدار آخر ما باشد. این را حس کرده بود و یا اینکه چون اکثر گروه را گرفته بودند و فقط او مانده بود، این احتمال را می‌داد. او جزء شورای مرکزی سازمان نبود، اما خیلی‌ها از او حساب می‌بردند و جزء ردیف دوم‌هایی بود که در نبود شورای مرکزی جایگزین می‌شدند. چند روز بعد که حاج‌آقا مکه بودند، او را در خیابانی محاصره کردند و او هم نارنجکی را منفجر کرد و از دنیا رفت.

بعدها برخی حرف‌ها را به احمد رضایی چسباندند، ولی حاج‌آقا می‌گفت من اعتقاد ندارم که این‌ها حرف‌های احمد باشد تا حدی که من می‌شناختم این‌گونه نبود که چنین حرف‌هایی را بزند. برخی هم معتقدند که افرادی مثل رجوی و سیاه‌کلاه، احمد را لو داده بودند، چون تمام افراد باقی مانده را ساواک یکجا تسویه کرد یا در درگیری بین خودشان کشته شدند. این افراد مثل صمدیه لباف و شریف واقفی بودند که می‌خواستند سازمان مجاهدین را در شرایط مذهبی نگه دارند که همگی از بین رفتند. در حالی که اپورتونیست‌ها همه ماندند. مثل افراخته و سیاه‌کلاه و ...

** آیا شما نیز با این افراد آشنایی و رابطه داشتید؟

من با برادر کوچک رضایی‌ها، محمد رضایی که بعدها نماینده سازمان مجاهدین در آمریکا شد، هم‌کلاسی و دوست بودم. در مدرسه علوی که درس می‌خواندم، فقط چند نفر بودیم که می‌توانستیم در مورد مسائل سیاسی با هم حرف بزنیم. چند جا این را نقل کردم که یکی از قدیمی‌ترین خاطراتم که خاطره خیلی بدی هم بود، این بود که من در دوره کودکستان و بعدها در دبستان تا حدود سال‌های ۵۱ و ۵۲ وقتی می‌پرسیدند که پدرت کجاست؟ می‌گفتم زندان است؛ بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: مگر پدرت قاتل است یا قاچاقچی است و ... و من نمی‌توانستم توضیح بدهم.

* "بسیاری از فعالین سیاسی یا به قول آن‌ها مارکسیست‌های اسلامی و منافقین در مسجد حاج‌آقا رفت و آمد داشتند"

در این فضا، من و چند نفر دیگر که خانواده‌هایشان جزء منافقین بودند و چند نفر دیگر که خانواده‌های آن‌ها در فضای سیاسی بودند، مجبور بودیم با هم گفتگو کنیم. رضایی از اعدام برادرانش می‌گفت؛ مثلاً می‌گفت که شب قبل از اعدام برای خداحافظی رفته بودند و بعد از یک دوره شکنجه اجازه ملاقات داده بودند. ما فقط با هم می‌توانستیم ازاین‌گونه صحبت‌ها بکنیم، چون دائماً به ما می‌گفتند از شما حرفی درز نکند و مواظب باشید. ما حتی از بچه‌های مدرسه هم می‌ترسیدیم. بعدها فهمیدم که ما زیادی سخت می‌گرفتیم تا این حد هم ساواک قدرت نداشت، ولی آن موقع هر دو نفری که با هم حرف می‌زدند، فرض بر این بود که نفر سومشان ساواکی است. ولی در مدرسه بچه‌هایی بودند که پدرانشان در دستگاه‌های شاه مدیر بودند، ما از همین‌ها می‌ترسیدیم؛ یک فردی بود که پدرش سرهنگ بود، ما همیشه می‌ترسیدیم با او حرف بزنیم که نکند که حرف‌های ما منتقل کند.

برگردیم به اصل مطلب، این تیپ آدم‌ها هم در مسجد حاج‌آقا رفت و آمد داشتند؛ در اسناد ساواک مربوط به حاج‌آقا نوشته‌اند که بسیاری از فعالین سیاسی یا به قول آن‌ها مارکسیست‌های اسلامی، منافقین، در مسجد حاج‌آقا رفت و آمد داشتند. این افراد دو تیپ هم بودند: تیپی که برای گفتگو می‌آمدند و تیپی که برای یارگیری می‌آمد، چون مسجد حاج‌آقا جلب‌کننده چهره‌های جوان انقلابی بود. حاج‌آقا افرادی را که برای یارگیری می‌آمدند، از مسجد طرد کرد، به همین خاطر از ایشان ناراحت بودند، چون حاج‌آقا راه‌های این‌ها را به طرق مختلف می‌بست. در مقابل، در برخی موارد هم افراد انجمن حجتیه به مسجد حاج‌آقا می‌آمدند و می‌خواستند جوان‌هایی را که اهل فعالیت بودند و خیلی هم به مسائل انقلاب علاقه نداشتند یا سرخورده بودند، جذب کنند. حاج‌آقا می‌گفتند که من با هر دو گروه تنش داشتم؛ هم با انجمنی‌ها و هم با چپی‌ها، اما در عین حال با آن‌ها بحث و گفتگو می‌کردم.

به خاطر دارم بعضی اوقات، وقتی که می‌خواستم با پدرم از مسجد بیرون بیایم، در مسجد را که می‌بستند، شخصی می‌آمد و سه‌ربع تا یک ساعت روی پله‌های مسجد درباره دیدگاه‌های مارکسیستی با حاج‌آقا بحث می‌کرد. ایشان هم با حوصله می‌ایستادند و پاسخ می‌دادند. ایشان رسم داشتند که تا مخاطب کاملاً اقناع نشود، از بحث دست نمی‌کشیدند و این طور نبود که فقط یک جوابی بدهند. از این جهت بود که خیلی‌ها برای بحث خدمت ایشان می‌آمدند، حتی در برخی موارد، بعد از بحث حاج‌آقا به من می‌گفتند که استکان این‌ها را آب بکش و من از این کار تعجب می‌کردم. ظاهراً حاج‌آقا از نوع بحث‌های این افراد می‌فهمید که آن فرد، از نظر اعتقادی هم مارکسیست شده است.

حتی در برخی از خانواده‌های زندانی با گرایش‌های مذهبی افرادی داشتیم که گرایش‌هایی به مسائل چپ داشتند، از این‌ها در دوره‌ای که پدرانشان زندان بودند، به توصیه پدرانشان، نزد حاج‌آقا می‌آمدند و مباحثات خصوصی داشتند. مثلاً، معروف بود که شب چهارشنبه پسر فلانی می‌آید؛ آن فرد را می‌بردم در اتاق حاج‌آقا می‌نشست، برخی اوقات هم کتاب‌های حاج‌آقا را برمی‌داشت و نگاه می‌کرد تا ایشان از مسجد بیاید. حاج‌آقا که می‌آمدند تا دو ساعت با او وارد گفتگوهایی می‌شدند، ظاهراً تدریس یک درس بود، اما گاهی اوقات چالش‌های روشنفکری بود که حاج‌آقا با این تیپ آدم‌ها و جوان‌ها زمان می‌گذاشت و با آن‌ها کار می‌کرد.

** غیر از مواردی که فرمودید، حاج‌آقا چه فعالیت‌های انقلابی دیگری داشتند؟

صادقیه یکی از جاهایی است که حاج‌آقا در آن نیرو سازی کرد و بااینکه خیلی‌هایشان چهره‌های معروف سیاسی نشدند، اما در حوزه فرهنگی مؤثر بودند و در این ایام کمتر اسمی از آن‌ها برده می‌شود. در کنار برگزاری مراسم و درس و بحث در آنجا کارهای هنری مثل سرود و دکلمه و حتی پخش فیلم انجام می‌شد.

صادقیه گروه نمایشی هم داشت. دسته نمایشی که هدایت‌کننده آن‌ها و کارگردانی آن شخصی بود به نام آقای حیادار که در عراق آموزش دیده بود، بعد به خاطر ایرانی بودن او را از عراق اخراج کرده بودند. ایشان در خیلی از مراکز از جمله صادقیه و در مدرسه علوی می‌آمد و آموزش می‌داد، یکی از فعالان این گروه آقای فرخ بودند که در ستاد نماز جمعه الآن هم هستند. این‌ها با هم گروهی را تشکیل داده بودند، یک دسته جوان را جمع کرده بودند، با هم نمایش می‌دادند. مهم‌ترین بازیگر در این جمع که بعدها مطرح شد، آقای شریفی‌نیاست که کراراً ارادت خود را به حاج‌آقا گفته است. در عرصه‌هایی مثل شعر و ادبیات و موسیقی فعال بود و بیان خوبی هم داشت؛ در مسجد جلیلی هم در مراسم‌ها دکلمه و شعر می‌خواند.

** صادقیه کجا بود؟ مسجد بود یا مرکز فرهنگی؟

در آبمنگل در خیابان ری، جایی مثل حسینیه بود که صادقیه نام داشت. آقای اتابکی آن را تأسیس و اداره می‌کرد. مرکزی بود که خیلی از انقلابیون و فعالین مذهبی می‌آمدند و در آن مراسم مذهبی و دوره‌های آموزشی برگزار می‌شد؛ و محلی بود شبیه حسینیه ارشاد منتها فعالیت تند سیاسی نمی‌کردند، برای اینکه بسته نشود. حاج‌آقا در آنجا شاید قریب به ۴۰۰ خانم تربیت کردند که بسیاری از آن‌ها الآن هم فعال هستند. در واقع، بحث مسائل اجتماعی روز و ربط آن با مباحث عقیدتی و مبانی و چیزی شبیه بحث‌های شهید مطهری بود. یادم می‌آید از جمله فعالان آن جمع آقایان بادامچیان و زمانی بودند.

حاج‌آقا در پی تربیت نسل جوان بودند که در عین آگاهی در مورد نظریات جدید، گرفتار نظریات چپ یا لیبرال نشوند و بیشتر سعی بر رفع شبهات آن‌ها داشتند. به همین جهت، تیپ‌های متعددی به مسجد می‌آمدند که معمولاً مربوط به نسل انقلابی و روشنفکر آن دوره بودند. از جمله کسانی که به مسجد حاج‌آقا می‌آمدند مرحوم بازرگان بود؛ ایشان انسان مقدسی بود، احتیاط‌کار بود. ایشان حاج‌آقا را آدمی منطقی و صادقی می‌دانست، البته هر دو نفر در نظراتشان با یکدیگر تفاوت زیادی داشتند. تیپ نهضت آزادی‌ها، آقای مهندس صباغیان، آقای دکتر سامی و این‌ها علاقه‌مند به حاج‌آقا بودند.

** زمانی که حاج‌آقا در زندان یا تبعید بودند به خانواده چه می‌گذشت؟ به‌هرحال برای شما این مدت خیلی سخت بوده است. آیا ملاقاتی در زندان با ایشان داشتید؟

البته به دلیل گذشت زمان خاطرات بنده کمی محو شده است، ولی آن چیزی که به خاطر دارم را برای شما شرح می‌دهم. البته توصیف آن فضا برای کسی که در آن نبوده مشکل است، برای اینکه الآن شما تصور این را ندارید که معنای ساواکی چیست؟ در آن زمان، معنای ساواکی در ذهن مردم، بخصوص کسانی که فعال سیاسی بودند، این بود که در همه‌جا گوش و چشم این‌ها وجود دارد و بلافاصله گزارش می‌کنند، شما را از دانشگاه، مدرسه و یا محل کارتان بیرون می‌کنند، در زندان شکنجه می‌کنند و ... یعنی یک تصور قدرت قاهره‌ای که هیچ‌گونه منطقی ندارد و هر کاری که بتواند انجام می‌دهد و همه‌جا هم نفر دارد. در سفاکی و خونریزی ساواک هیچ شکی نبود و هر دفعه شخصی را می‌گرفتند، احتمال اینکه برنگردد خیلی بالا بود، البته شاید بیشتر از آن چیزی که می‌کشتند بیرون جلوه می‌کرد؛ یعنی تصور می‌کردیم ده‌ها هزار نفر در زندان هستند و بسیاری از این نفرات هم بازنگشته‌اند و یا کشته شدند و به دریاچه نمک انداخته‌شده‌اند.

"برخی از دوستان و آشنایان در زمان حبس حاج آقا، پایشان را به خانه ما نگذاشتند"

آشنایان و اطرافیان ما قدرت سیستم ساواک را می‌دانستند، بعضی از آن‌ها که پست دولتی داشتند، به‌محض اینکه می‌فهمیدند حاج‌آقا را گرفتند و اوضاع سخت می‌شد، بعضاً به خانه ما نمی‌آمدند و با ما مراوده نداشتند. برخی از دوستان حاج‌آقا نیز، پایشان را در تمام دوره‌ای که حاج‌آقا در زندان بود، به خانه ما نگذاشتند، البته برخی هم می‌آمدند؛ با همه ترسی که وجود داشت رفت و آمد می‌کردند و حمایت هم می‌کردند. با انواع کارهایی که از دستشان برمی‌آمد. در رأس آن‌ها شهید محلاتی بود، مرحوم آقای لاهوتی، این افراد شهامت داشتند و به ما سر می‌زدند یا آقای امامی کاشانی به خاطر دوستی قدیمی با حاج‌آقا برای ما بسیار زحمت کشیدند.

این فضای پلیسی ادامه داشت تا اینکه در حدود سال‌های ۵۵، ۵۶ به تدریج با سر کار آمدن دموکرات‌ها در آمریکا و کارتر، فضا آرام‌تر شد؛ یعنی بعد از اعلام تشکیل حزب رستاخیز از سوی شاه و یک دوره تخته‌گاز رفتن به سوی دروازه‌های تمدن که انرژی بیش از حدی را شاه مصرف کرد و فضای سنگینی را در ۵۴ ایجاد کرد و بخش عمده‌ای از فعالان سیاسی را به زندان انداخت. این کار عکس‌العمل شدیدی در مجامع عمومی علیه شاه ایجاد کرد و از خارج کشور نیز فشارهایی به حکومت شاه می‌آوردند. یکی از قول‌هایی که کارتر داده بود، باز کردن فضای سیاسی در کشورهای وابسته بخصوص ایران، بود و این فشار را هم به شاه آورد. کارتر به شاه اعلام کرد که باید زندانی‌ها را آزاد کنی و این باعث شد که بخش عمده‌ای از کسانی که در زندان بودند بخشیده شدند، بجز کسانی اقدام نظامی انجام داده بودند یا اسلحه داشتند. شاه به بقیه افراد عفو داد، تحت این عنوان که این‌ها برگه تعهدنامه را امضا کردند و همه را یکی‌یکی آزاد کرد.

در این مقطع، موقعیت به‌گونه‌ای شد که ما می‌توانستیم به دیدن و ملاقات حاج‌آقا برویم و بعد از ماه‌ها که حاج‌آقا را ندیده بودیم، به ما فرصت دادند. ما ایشان را دیدیم و به صورت منظم به ملاقات حاج‌آقا می‌رفتیم. من هنگامی که مدرسه بودم یا عمویم، حاج‌آقای باقری، دنبال من می‌آمد یا شوهر خاله‌ام مرحوم آقای افشار می‌آمد و من را می‌برد و اجازه من را از مدرسه می‌گرفت و من دو ساعت آخر چهارشنبه‌ها را می‌رفتم، چون ملاقات ساعت سه بود، ما باید ساعت دو راه می‌افتادیم تا می‌رسیدیم. آن زمان اوین خیابانی داشت که سرپایینی تندی داشت و از دری که الآن کمی عقب رفته است، داخل زندان می‌شدیم.

حاج‌آقای باقری فولکسی قرض گرفته بود و فقط با دنده دو و سه آن حرکت می‌کرد، صدای جت می‌داد، خیلی هم تند رانندگی می‌کرد، صدای ماشین از دور مشخص بود و هر وقت صدای ماشین می‌آمد، نگهبان می‌فهمید آقای باقری آمده و همان‌جا اسم ما را به‌عنوان ملاقاتی می‌نوشت. شخصی بود که قیافه عبوسی داشت و هر وقت می‌رفتیم توهین می‌کرد؛ ساواکی بود، اما نگهبان‌ها معمولاً شهربانیچی بودند یا ژاندارم و سرباز بودند، حاج‌آقای باقری بعضی مواقع که آن مرد نبود به شوخی به سربازها می‌گفتند که امروز شمر نیست.

فردای آنکه به مدرسه برمی‌گشتیم؛ یعنی پنجشنبه، بچه‌ها می‌پرسیدند چه خبر از زندان و حاج‌آقا؟ و بحث و گفتگو می‌شد و من هم از دیدار صحبت می‌کردم، این گفتگوها به این خاطر مهم بود که ما اطلاعاتی از داخل زندان می‌گرفتیم و به خارج از زندان انتقال می‌دادیم.

این فضاها باعث شد که آن ذهنیت در بین دانش‌آموزان که پدرت دزد یا قاتل است، کم‌کم به فضایی احترام‌آمیز تبدیل شود و آن‌ها دیگر می‌فهمیدند که زندان و شکنجه و این‌ها به خاطر مبارزه در زندان است. آن‌قدر نگاه‌ها تغییر کرده بود که وقتی از کلاس بیرون می‌آمدم، معلم در کلاس در سال ۵۵ به من می‌گفت که فلانی برای ملاقات می‌روی، به حاج‌آقا سلام من را برسان، چون خیلی از آن‌ها حاج‌آقا را می‌شناختند، بخصوص معلمی که از کلاسش بیرون می‌آمدم از مریدان حاج‌آقا بود و به صراحت این را می‌گفت و این فضا برای ما افتخارآمیز بود.

** از زندان‌های دیگر حاج‌آقا بفرمایید. آیا ایشان تبعید نیز شده بودند؟

حاج‌آقا در دفعات متعدد و دوره‌های کوتاه دستگیر شدند که تعهد می‌گرفتند و آزاد می‌کردند، اما در دور آخر بسیار طولانی شد، البته ایشان را به‌عنوان تبعید به بوکان بردند.

تبعید حاج‌آقا هم تحت عنوان فشاری بود که در ارتباط با موضوع جلوگیری از تحرکات طرفداران امام اتفاق افتاد. همه طرفداران امام را گرفتند و تبعید کردند، اما حاج‌آقا را سه ماه بعد از تبعید به تهران برگرداندند، چون وحید افراخته، روابط تعدادی از افراد را با سازمان‌ها و نهادهای زیر زمینی افشا کرده بود، برای اینکه جانش را نجات دهد و پیامد آن این بود که تعداد زیادی از تبعیدی‌ها را دوباره زندان کردند و تعدادی از کسانی که نگرفته بودند، مثل آقای هاشمی رفسنجانی را که خارج بودند تا آمدند دستگیر شدند، افراخته چون رابط بود، بخش عمده‌ای از اطلاعاتش هم حدسیاتش بود و هر کسی را او اسم برده بود، گرفته بودند. او حدود ۲۰۰ اسم داده بود، برای اینکه خودش را نجات دهد.

از جمله سخت‌ترین دوران آن سال‌ها، مربوط به همین دوره‌ای است که حاج‌آقا را از تبعید گرفتند و به زندان کمیته مشترک آوردند. وقتی حاج‌آقا را گرفتند، والده من از تهران همان روز حرکت کرده بود و وقتی به آنجا رسیده بود، دیده بود که در اتاق ایشان همه چیز به‌هم‌ریخته است و به ایشان گفته بودند که حاج‌آقا را گرفتند و بردند. در همان زمان بود که نزدیک چند صد صفحه دست نوشته حاج‌آقا که از جمله در باب اقتصاد اسلامی بردند و تبدیل به مقوا کردند و به حاج‌آقا گفته بودند که ما نمی‌فهمیم این‌ها چی است، شاید خلاف امنیت باشد.

مادرم به تهران آمدند و ما در تهران به دنبال حاج‌آقا می‌گشتیم، چون مشخص نبود که ایشان را کجا برده‌اند. به واسطه چند نفر از فامیل‌ها که این‌ها امکان و دوستانی در ساواک داشتند، ما متوجه شدیم که ایشان در زندان کمیته مشترک است، هر چقدر اصرار کردیم که ایشان را ببینم، نشد. ایشان هم کسالت معده داشتند که این نگرانی را در ما ایجاد می‌کرد که ممکن است اتفاقی برای ایشان بیفتد، ولی ما نتوانستیم ایشان را تا چهار ماه و نیم ببینیم و ما نمی‌دانستیم وضعیت حاج‌آقا چگونه است.

*‌ "چهره بعد از انقلاب حاج‌آقا تقریباً در شرایط آن موقع زندان شکل گرفت"

به خاطر دارم اولین ملاقاتی که خدمت حاج‌آقا رفتیم هوا سرد بود، سرمای اوایل سال بود، تقریباً اوایل اردیبهشت سال ۵۵ بود. هنوز محلی را در زندان اوین برای ملاقات آماده نکرده بودند؛ یعنی از زندان بیرون می‌آوردند و ملاقات می‌دادند، ولی ما که رفتیم، در یک محوطه چادری زده بودند، از در ورودی که وارد می‌شدید سرباز چیده بودند تا مسیری که به چادر می‌رسید، حدود ۴۰ نفر سرباز با اسلحه ایستاده بودند، زیر این چادر سیم خاردار و نرده بود و داخل آن‌یک باجه‌ای که مانند اتاقک کوچکی درست کرده بودند که جای نشستن زندانی بود. برای اینکه تصویری از معنای مأمور اسلحه به دست داشته باشید که الآن معنای آن برای مردم ساده شده است، باید بگویم که در آن زمان، در محله پدربزرگ بنده، یعنی محله امامزاده یحیی، شب‌های جمعه، پنجشنبه‌بازارهایی بود که حدود ۵۰۰ نفر دست فروش می‌آمدند و بساط پهن می‌کردند و شاید قریب به ۲۰ هزار نفر می‌آمدند که از این‌ها خرید کنند و ضمناً شب جمعه امامزاده را هم زیارت کند، کل این فضا را یک نفر گروهبان ۲ مدیریت می‌کرد که یک کلت به کمر داشت و یک موتور قدیمی.

فضای ملاقات را آماده کرده بودند و رسولی ملعون، از مسئولین ساواک، هم دم در چادر ایستاده بود. حاج‌آقا را با یک ماشین می‌آوردند که شبیه مینی‌بوس‌های خاور بود، منتها یک تکه بود و هیچ پنجره‌ای نداشت مثل ماشین‌هایی یخچال‌دار. زندانی را درون این ماشین می‌گذاشتند، به همه زندانی‌ها چشم‌بند می‌زدند و چیزی هم روی سرشان می‌انداختند و لباس زندان تن آن‌ها بود، اما حاج‌آقا با لباس خودشان بودند و به ایشان می‌گفتند که عبایت را سرت بکش که این کار به خاطر این بود که جو ترس و وحشت ایجاد کنند. برخی از زندانی‌ها را کتک‌زنان می‌آوردند. ما وقتی حاج‌آقا را دیدیم، تقریباً چهره ایشان چند سال پیر شده بود؛ یعنی چهره بعد از انقلاب حاج‌آقا تقریباً در شرایط آن موقع زندان شکل گرفت و قبلاً قیافه ایشان خیلی تفاوت داشت و تغییر چهره ایشان از میان سالی به مسنی در این چند ماهه اتفاق افتاد و کاملاً لاغر شده بودند. همشیره کوچک ما که آن موقع سه سال داشت و وقتی وارد شدیم، خیلی وحشت کرد و از وقتی سربازان مسلح و چادر نظامی را دید و حاج‌آقا را از پشت سیم خاردار دید، شروع به جیغ زدن کرد، رسولی فریاد زد که سرباز برو و برای این بچه چیزی بیاور، چون همشیره شروع کرده بود به لرزیدن. لحظات خیلی سختی بود، دیدن حاج‌آقا با شرایط تکیده و قیافه ضعیف و نحیفی که داشت و آن هم پشت سیم خاردار برای ما خیلی دردآور بود.

به تدریج که فضای بازتر سال‌های بعد به وجود آمد و تعداد ملاقات‌ها را اضافه کردند، ما در موقعیت بهتری قرار گرفتیم، بعضاً فقط آرش، شکنجه‌گر معروف، می‌آمد و دم اتاقک‌های ملاقات می‌ایستاد و به تدریج اجازه دادند که برخی از زندانی‌ها خارج از سیم خاردار با خانواده ملاقات کنند که حاج‌آقا هم‌چنین شرایطی داشت؛ یعنی می‌آمد و پیش خود ما می‌نشست. تا آرش بود و مأمور شهربانی هم می‌ایستاد تا آرش می‌رفت مأمور شهربانی هم بیرون می‌رفت، به تدریج آرش را هم برداشتند و شهربانیچی‌ها هم شاید به حاج‌آقا احترام می‌گذاشتند و کمتر احساس خطر می‌کردند. در نتیجه، ما وقت زیادی داشتیم، گاهی تا یک ساعت هم دیدار ما ادامه داشت، حاج‌آقا برخی دست‌نوشته‌های افراد را از همین طریق به ما می‌داد و ما به بیرون منتقل کردیم.

** حاج‌آقا بعد از انقلاب از ساواکی‌ها در دادگاه شکایت نکردند؟

خیر، یادم می‌آید که اوایل انقلاب در تلویزیون دادگاه را تماشا می‌کردند و بعضی از خاطراتشان را مرور می‌کردند، اما آن‌قدر شاکی وجود داشت که رسیدگی مشکل بود. خیلی‌ها مثل ازغدی و منوچهری را نتوانستند پیدا کنند، حسینی شکنجه‌گر اول انقلاب خودش را با تیر زد و مرد. آرش و تهرانی را هم همان اوایل گرفتند و اعدام کردند.

** درباره آخرین زندان‌های حاج‌آقا بفرمایید.

یکی از آخرین زندانی‌های سیاسی رژیم گذشته حاج‌آقا بودند. ایشان را ۲۴ دی ۵۷ گرفتند. در خیابان‌ها درگیری می‌شد و جوان‌ترها را از باب حکومت نظامی می‌گرفتند، اما حاج‌آقا را از باب سیاسی در منزل گرفتند. حاج‌آقا می‌گفتند که من آنجا متوجه شدم در آن زمان، از کانال‌های مختلف با برخی از انقلابیون وارد گفتگو شده‌اند، برای اینکه بتوانند نوعی مصالحه یا فرصت ایجاد کنند و امکان باقی ماندن را بیشتر کنند. مثلاً، با شهید بهشتی و آقای موسوی اردبیلی صحبت کرده بودند یا از راه واسطه‌هایی مثل امیر انتظام صحبت کرده بودند و از این کارها اتفاق افتاده بود؛ حاج‌آقا را هم گرفته بودند که با ایشان صحبت کنند.

نکته جالب این بود که حاج‌آقا می‌گفتند که این‌ها شروع به جانماز آب کشیدن کردند و گناه را گردن شاه و سیستم خراب حکومتی می‌انداختند. بعضی از ساواکی‌ها مانند آرش و رسولی و تهرانی چون پولدار نبودند و امکاناتی در خارج از کشور نداشتند، مانده بودند و می‌گفتند که ما مأمور بودیم و معذور، اگر می‌شود یک فکری به حال ما بکنید. حاج‌آقا می‌گفتند که من آب پاکی را روی دست آن‌ها ریختم و گفتم که کار شما تمام شده است، خیالتان راحت. بعد گفتند که این‌ها قرآن را آوردند و استخاره کردند که از ایران بروند یا نروند که اتفاقاً رفتن آرش و تهرانی بد آمد و برخی هم که خوب آمد.

** اولین کاری که حاج‌آقا پس از انقلاب بر عهده گرفتند، مسئولیت کمیته‌های انقلاب اسلامی است و حاج‌آقا به کمک روحانیون توانستند بسیاری از مشکلات را حل کنند. نظر شما درباره این مسئولیت چیست؟

حاج‌آقا فرمودند که یکی از معجزات انقلاب این بود که من را از گوشه مسجد بیرون آورد و به کار نظامی برد، کسی که حتی سربازی هم نرفته بود، روحانیت به‌طور سنتی روابط زیادی با مردم داشت و با حرکت امام طی سال‌های  ۴۲ تا ۵۷ اتحادی نیز ایجاد کرده بود که حتی افراد غیرانقلابی هم به تدریج در طول این یک سال منتهی به انقلاب، به روحانیت پیوستند و شبکه‌ای از روحانیت، هیئت‌های وابسته و ... سازمان‌دهی شده بودند که همه حوادث را به هم اطلاع می‌دادند که فلان جا کمک می‌خواهد، شهر فلان آب و غذا ندارند، بفرستید، اعتصاب شرکت نفت اتفاق افتاده است و ... البته درست است که خیلی سازمان دقیقی نداشت، اما آدم‌ها همدیگر را پیدا کرده بودند و به خاطر اعتقادی که به روحانیت داشتند و پشتوانه‌ای که روحانیت داشت، به‌طور طبیعی، یک نوع سازمان‌دهی و فرهنگ سازمانی مذهبی پیدا کرده بود و این شد که ایجاد نهاد کمیته در درون مساجد با اقل هزینه اتفاق افتاد.

* "حاج‌آقا توسط شهید مطهری به‌عنوان مسئول کمیته به امام معرفی شدند و امام هم تأیید کردند"

حاج‌آقا توسط شهید مطهری به‌عنوان مسئول کمیته به امام معرفی شدند و امام هم تأیید کردند و یک اتفاق بجا و درستی بود، چون شخصیت حاج‌آقا مورد قبول علما بود. در حالی که برخی از روحانیون انقلابی دیگر یک‌سری حواشی داشتند و یا بخشی از بدنه روحانیت این افراد را نمی‌پذیرفت، اما حاج‌آقا این ویژگی را داشت که گروه‌های متعدد روحانیت با همه سلیقه‌های متفاوتش به ایشان اعتماد و باور داشتند و حاج‌آقا از آن سرمایه سنتی به خوبی توانست استفاده کند و اطاعت کردن از اوامر حاج‌آقا به خاطر همین اعتماد بود و حاج‌آقا بر همین اساس می‌توانست مشکلات دیگر شهرها را کنترل کند. مثلاً، حاج‌آقا به حاج‌آقای فلانی تلفن می‌زدند و می‌گفتند در کارخانه فولاد، سیمان و ... یک عده فدایی خلق راه را بسته‌اند و باید این مشکل را حل کنید. آن طرف خط یک سرهنگ نبود که دستور بگیرد، بلکه فقط یک روحانی بود که حاج‌آقا را می‌شناخت و به ایشان هم اعتماد داشت و حالا نماینده امام است، بعد آن فرد، یک تعداد از ریش سفیدهای محل و تعدادی از اداری‌ها را می‌فرستادند تا با کارگرهای صحبت کنند و مسئله را حل کنند.

سال‌های اولیه همه چیز در کمیته بود و هیچ سازمان منسجمی در کشور وجود نداشت و مردم برای همه اموراتشان به کمیته می‌آمدند و کمیته در آن سال‌های اول، بر خلاف تصوری که الآن وجود دارد که چهره کمیته را شبیه گشت ارشاد جلوه می‌دهند، سازمانی کاملاً مردمی بود و احساس می‌شد که جمعی از مردم بلند شده‌اند و متولی امر خودشان شده‌اند و جایگاه خوبی در میان مردم داشت.

نکته دیگر سازمان‌دهی بود که در لحظات آمدن امام توسط شورای انقلاب اتفاق افتاده بود به نام کمیته استقبال. این کمیته استقبال در واقع نوعی دولت در سایه ایجاد کرده بود به رهبری شورای انقلاب. درست است که خیلی خام بود، اما خاصیت آن این بود که مفاصل و محل‌های ارتباطی را طراحی کرده بود. اینکه چطور می‌شود جمعیت را بسیج کرد؟ اینکه چگونه می‌شود تدارکات را رساند؟ اینکه آدم‌های متفاوت خبر رسانی کنند؟ این‌ها در آنجا تعبیه شده بود و یک جمعیتی از کسانی که اهل اقدام بودند، خودشان را به آنجا معرفی کرده بودند؛ از تیپ اسلحه به دست گرفته تا تیپ اداری و افرادی که اهل پول دادن بودند؛ این‌ها همه شناسایی شده بودند. این هسته امکان تقویت خودش را بلافاصله در کمیته پیدا کرد و توانست خود را بلافاصله در کشور تکثیر کند. یک هسته منسجم که با هم متحد است، موضع آن‌ها نفی ساواکی‌ها و رژیم پهلوی است، نتیجتاً آن‌ها را شناسایی و دفع می‌کرد و هر کس را خودی است جذب می‌کرد.

* "شهید مطهری مدیر درجه یکی نبود، اما یک چهره علمی و استراتژیست بود"

این کارها شخصیتی مثل حاج‌آقا را می‌طلبید. ولی برخی می‌خواستند که آقای لاهوتی را برای این کار بگذارند. آقای لاهوتی یک حالت عاطفی و سریع‌التأثر داشت و با حاج‌آقا هم روابط دوستی عمیقی داشت و یکی از فرزندانش هم جزو منافقین بود، به همین جهت تحت تأثیر آن‌ها بود و منافقین به شدت از ایشان حمایت می‌کردند. ایشان واقعاً انقلابی بود و خیلی کتک‌خورده بود و صدمه زیادی دیده بود. انقلابیون همه او را می‌شناختند و خوب هم سخنرانی می‌کرد و حدود ۲۰ سال منبر انقلابی و در دفاع از امام رفته بود، اما شهید مطهری با آن دید عمیقی که داشت و حساسیتی که نسبت به موضوع ارتباط با گروه‌های چپ‌رو داشت به امام پیشنهاد کرد که حاج‌آقا مسئولیت کمیته‌ها را بر عهده بگیرد.

شهید مطهری مدیر درجه یکی نبود، اما یک چهره علمی و استراتژیست بود و خیلی صریح بود و خودشان هم متوجه این موضوع بودند و این صراحت خیلی اوقات در مدیریت جلسات ایشان را دچار معضل می‌کرد و این صراحت در بیان، بعضاً برای کار سیاسی آسیب‌رسان است و آدمی که با هوش و فراستش می‌توانست آدم‌شناسی کند و امام نیز به ایشان اعتقاد داشت و بسیاری از انتخاب‌های اولیه امام بر پایه نظرات شهید مطهری شکل می‌گرفت.

** رابطه حاج‌آقا با آقای طالقانی چگونه بود؟

حاج‌آقا این ویژگی را داشت که روی جنبه‌های مثبت این آقایان تأکید و با آن‌ها دوستی می‌کرد. حاج‌آقا به کسی مثل آقای طالقانی به خاطر شخصیت مستحکم او، مردانگی و خصوصیات اخلاقی ایشان خیلی احترام می‌گذاشت و چون آقای طالقانی هم همین ویژگی‌ها را در حاج‌آقا می‌دید، به ایشان علاقه داشت.

آقای طالقانی خیلی باصلابت بود و شخصیت ایشان آدم را می‌گرفت. به چیزی که اعتقاد داشت تا پای جان پای آن می‌ماند و یکی از بیشترین زندانی را ایشان کشیده بود. حاج‌آقا می‌گفتند شیخ زندانی‌ها بود و حتی رؤسای ساواک هم حرمت ایشان را نگه می‌داشتند. هر کسی که منصف بود و آقای طالقانی را می‌دید، احترام می‌گذاشت اگرچه ممکن بود عقاید ایشان را نپذیرد، چون ایشان برخی عقاید ملی داشت و یک مقدار دیدگاه‌های متفاوت از امام داشت، اما ایشان باقی مانده مبارزان دوره دکتر مصدق و آیت‌الله کاشانی بود، با این تفاوت که اقدامات کسی مثل نواب صفوی را هم پذیرفته بود؛ یعنی شهامت مبارزه مسلحانه را هم داشت.

** وقتی حاج‌آقا مسئولیت کمیته را پذیرفتند، وضع کشور چگونه بود؟

شهید مطهری حاج‌آقا را پیشنهاد داده بودند و امام هم حکم حاج‌آقا را امضا کردند با متنی که شهید مطهری نوشته بود و حاج‌آقا از همان موقع مسئولیت را پذیرفت. حکم را شب به حاج‌آقا داده بودند، من آن موقع ۱۲ سال داشتم، ما از فردای آن روز، با حاج‌آقا به کمیته مرکزی که در واقع ساختمان قدیم مجلس بود، رفتیم و در آنجا سالن بزرگی بود که همه را از دزد و قاچاقچی گرفته تا ساواکی را آنجا می‌آوردند و تلفن‌ها مدام زنگ می‌خورد و تلفن‌ها هم به شکل امروزی نبود؛ شش تلفن جداگانه می‌گذاشتند و هر کدام که زنگ می‌خورد، خبر بسته شدن خیابان یا شورشی را در محلی می‌داد و از بس صدا زیاد بود، بعضی اوقات حاج‌آقا به زیر میز می‌رفتند تا به تلفن‌ها جواب دهند و این کارها تا ساعت یک بعد از نیمه شب طول می‌کشید.

بعدها جای حاج‌آقا را تغییر دادند، دری بود که به سمت میدان بهارستان باز می‌شد و خواستند به حاج‌آقا جای بهتر بدهند، ایشان را به دالان پشت این در منتقل کردند و این در چندین بار به رگبار بسته شد و کیسه شن‌هایی چیده بودند که گلوله‌ها به حاج‌آقا اصابت نکند تا بعدها که فضای کمیته به قسمت جدید مجلس منتقل شد و امکانات کمیته کمی بیشتر شد.