پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۳ آذر ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۰

شعر طنز/ جوجه و شيشليک بدون نان!

قصه گران شدن نان و رویاهای مردمی که دستشان به نان می رسد را می توانید در این قطعه شعر طنز بخوانید!
کد خبر : ۲۱۴۵۰۹
صراط: قصه گران شدن نان و رویاهای مردمی که دستشان به نان می رسد را می توانید در این قطعه شعر طنز بخوانید!
 
خواب ديدم كه شده نان ارزان
غرق شاديست سراسر ايران
 
هر كجا چشم كه مي گرداني
همگي غنچه ي لبها خندان
مردم از محنت تحريم آزاد
جملگي مرد و زن و پير و جوان
 
مردها بسته ي نان زير بغل
سبد مملوء نان دست زنان
 
كودكان مست ز بوي سنگك
پيرها نشئه ي بوي " تافتان"
 
وسط ميز غذا پشته نان
تو ببيني ز براي مهمان
 
بربري بر سر صبحانه ما
من چه گويم دگر از لذت آن!
 
كم فروشي نكند نانوايي
سنگك اندازه قّد‍ِ انسان
غوطه در خواب بُِدَم تا ناگاه
كرد بيدار مرا مادر جان
 
ناله و شيون و نفرين مي كرد:
ز چه بدبخت شدم؟ اي سبحان!
 
پدرم را به خطابش مي گفت:
نيستي مرد تو چونان مردان
بس كه در خانه ي تو سوخته ام
شده آن قامت رعنا چو كمان
 
ديده ام شوهر زنهاي دگر
مثلا؛ مرد شهين "مش رحمان"
بربري مي خرد و نان لواش
گهِ صبحانه و در شامگهان
 
اسم خود را تو دگر مرد مگو
كمتري حال دگر از نسوان
ماه بگذشت و به سال است كنون
كه نديديم رخ قرصي نان
 
گلپري خواهر اختر مي گفت؛
شدم از گفته ي او من حيران
كه سر سفره به هنگام غذا
مي خورد بوقلمون را با نان!
 
بس كه من جوجه و شيشليگ زده ام
خشك و خالي به بُنِِ اين دندان
بد شده حال من زار دگر
از كباب و بَرِه هاي بريان
 
حسرت تكه ي ناني به دلم
كرده خون در جگرم، بي وجدان
 
تازه مي گفت كه از خشكه ي‌ ِ نان
دارد اندوخته چندين هميان
تو بگو تا كه چه داري به جهان
به جز اين خانه و باغ گيلان؟!
 
كرده مهر زن خود كيسه آرد
خواهرِ شوهر من "هاشم خان"
من ِ بدبخت و سيه روز، فقط
چند تا خانه شمال تهران!
 
-----
مادرم همچو ملسل، يكريز
مي زدش بر سر رو گُرز زبان
پدرم روي دو پا همچون بيد
گوش مي داد وليكن لرزان
 
با چنين وضع و چنين اوضاعي
خواب رفت از سر من بال كشان
ناگهان از پس‌ ِ گردن لگدي
مادرم زد كه "پا شو" اي نادان
 
و جهان تار شد و رفت به باد
همه اين قصه ي ارزاني نان
وه چه روياي خوش و دلچسبي
حيف! بودش همه در خواب گران
 
مجيد مرسلي
برچسب ها: گرانی نان مردم