صراط: از خانه فرار کرد در حالی که نمیدانست چه مقصدی دارد، در خیابان میدوید و از ترس دائم پشت سرش را نگاه میکند، نکند کسی دنبالش کرده باشد، آنقدر دوید تا کم کم خسته شد، پاهایش دیگر توان راه رفتن نداشتند، وارد کوچه ای خلوت شد، نفس نفس میزد از کنار دیوار خیابان را نگاه می گرد، خیالش راحت شده بود که کسی تعقیبش نمی کند.
هوا رو به تاریکی و سوز در حال وزیدن بود، دختر 16 ساله نمیدانست کجا باید برود و چکار باید بکند، در کنار تمامی این مشکلاتش، گرسنگی امانش را بریده بود، نه پولی داشت که نانی بخرد و نه جراتی که بتواند دزدی کند و شکمش را سیر کند.
مجبور شد کنار خیابان و سطل های زباله دنبال غذا بگردد، آنقدر نگاهش به زمین بود که نفهمید به نزدیکی قبرستانی در یکی از شهرستانهای غرب کشور رسیده است. معلوم نبود در ذهنش چه می گذشت ولی تصمیم گرفت شب را در قبرستان بگذراند.
زمین سرد بود و دختر 16 ساله هم نه پتویی داشت و نه زیراندازی که بتواند شب را به راحتی سر بر بالین بگذارد، سرانجام کارتن مقوایی پیدا کرد، دور خودش پیچید و پس از چند دقیقه از شدت خستگی به خواب رفت.
قبل از طلوع آفتاب از ترس بیدار شد، دور و اطرافش را نگاه میکرد و هر لحظه منتظر ارواحی بود که بیاید و او را قبض روح کنند، ولی فقط صدای بادی در قبرستان حکم فرمایی می کرد که لابه لای درختان می پیچید و قبرهایی که خاک رویشان را گرفته بود.
تا زمان طلوع خورشید دیگر خواب به چشمم نیامد، صبح که شد به راه افتاد بین خیابان ها تا لقمه نانی پیدا کند و بخورد ولی چیزی نیافت تا اینکه به نانوایی التماس کرد که قرص نانی به او بدهد و به این طریق کمی فرط گرسنگی اش را برطرف کرد.
ساعت ها در خیابان ها قدم میزد و دیشب را در ذهنش مرور می کرد که چطور با قابلمه بر سر نامادری اش که در حال کتک زدن برادر کوچکتر بود زد و به یاد می آورد، خون از سر آن زن (نامادری) جاری شد و او به زمین افتاد و دیگر تکان نخورد.
از سویی به خاطرش می آمد که بعد از طلاق پدر و مادرش، نامادری اش چه بلاهایی سر آنان آورده و هر شب از پدرش می خواست، تا او و برادرش را از خانه بیرون کند، چراکه از آن ها خوشش نمیآمد.
اما با تمام این فکرها نمیخواست نامادری اش بمیرد و او به عنوان قاتل به زندان روانه شود و روز شمار چوبه دار باشد تا جانش به آسمان پر بکشد، به خاطر همین هر لحظه برای سلامتی نامادریاش دعا می کرد و بی خبر بود از اینکه او از بیمارستان مرخص و الان در خانه است.
در همین فکرها بود که با شنیدن صدای اذان متوجه تاریک شدن هوا شد، جایی را برای خوابیدن نداشت، مجبور شد دوباره به همان قبرستان برگردد. دختر 16 ساله به قبرستان رسید و در حال درست کردن جای خوابش بود که با صدای پسری بازگشت، اول فکر کرد مزاحم است، مثل همان چند نفری که در طول روز برایش مشکلاتی را به وجود آورده بودند، آمد فرار کند ولی وقتی نگاهش به صورت پسر افتاد دید که سنش زیاد نیست و تقریبا هم سن و سال هستند.
پسر جوان اسمش را پرسید و اینکه از کجا آمده و آنجا چه می کند، دختر فراری هم همه چیز را برایش تعریف کرد، از اینکه زندگی خوبی داشتند که مادرش متوجه شد پدرش با زن دیگری ازدواج کرده است، به خاطر همین درخواست طلاق داد و دایی و پدربزرگش هم دائم پدرش را تهدید می کردند که اگر پدرم، مادرم را طلاق ندهد، او را خواهند کشت و به خاطر همین پدرم راضی به طلاق مادرم شد و سپس نامادریام به خانه آمد و از همان روز اول ضرب و شتم هایش شروع شد . . .
ساعت ها با هم درد و دل کردند و پسر هم از زندگی اش گفت از اینکه مادر و پدرش از یکدیگر طلاق گرفته اند و الان با پدرش زندگی می کند و مادرش به روستا نزد پدرش رفته است.
سرانجام پسر به دختر 16 ساله گفت که پدرش چند روزی از شهر رفته است و او میتواند برای مدتی پیش او بماند. پسر رو به دختر جوان گفت: ما در خانه همه چیز برای خوردن داریم و رختواب گرمی نیز برای خوابیدن وجود دارد.
دختر که دیگر نمی خواست مثل شب گذشته اذیت شود و تا صبح صد بار بیمرد و زنده شود، قبول کرد تا با پسر نوجوان برود. همانطور که پسر نوجوان گفته بود، در خانه شان همه چیز بود و به جز آنان نیز هیچ کسی نبود، دختر کمی خیالش راحت شد.
در نیمه های شب با دیدن برنامه های ماهواره دختر و پسر با یکدیگر رابطه نامشروع برقرار کردند و سپس دختر جوان که متوجه تباهی زندگیاش شده بود، از خانه آن پسر فرار کرد و به پیش یکی از اقوامشان رفت. تقریبا دو ماه را در آنجا سپری کرد تا اینکه دچار حالت تهوع شد و وقتی به پزشک مراجعه کرد، فهمید که باردار است.
دختر 16 ساله می گفت: به مادرم اطلاع دادند که چه بلایی سرم آمده است، او نیز سریع خودش را پیش من رساند و در حالی که اشک می ریخت مرا در آغوش گرفت،ولی حیف چون زندگی من را به تباهی کشیده بود و من قربانی اشتباه پدرم ، غرور و حماقت های مادرم شده بودم.
هوا رو به تاریکی و سوز در حال وزیدن بود، دختر 16 ساله نمیدانست کجا باید برود و چکار باید بکند، در کنار تمامی این مشکلاتش، گرسنگی امانش را بریده بود، نه پولی داشت که نانی بخرد و نه جراتی که بتواند دزدی کند و شکمش را سیر کند.
مجبور شد کنار خیابان و سطل های زباله دنبال غذا بگردد، آنقدر نگاهش به زمین بود که نفهمید به نزدیکی قبرستانی در یکی از شهرستانهای غرب کشور رسیده است. معلوم نبود در ذهنش چه می گذشت ولی تصمیم گرفت شب را در قبرستان بگذراند.
زمین سرد بود و دختر 16 ساله هم نه پتویی داشت و نه زیراندازی که بتواند شب را به راحتی سر بر بالین بگذارد، سرانجام کارتن مقوایی پیدا کرد، دور خودش پیچید و پس از چند دقیقه از شدت خستگی به خواب رفت.
قبل از طلوع آفتاب از ترس بیدار شد، دور و اطرافش را نگاه میکرد و هر لحظه منتظر ارواحی بود که بیاید و او را قبض روح کنند، ولی فقط صدای بادی در قبرستان حکم فرمایی می کرد که لابه لای درختان می پیچید و قبرهایی که خاک رویشان را گرفته بود.
تا زمان طلوع خورشید دیگر خواب به چشمم نیامد، صبح که شد به راه افتاد بین خیابان ها تا لقمه نانی پیدا کند و بخورد ولی چیزی نیافت تا اینکه به نانوایی التماس کرد که قرص نانی به او بدهد و به این طریق کمی فرط گرسنگی اش را برطرف کرد.
ساعت ها در خیابان ها قدم میزد و دیشب را در ذهنش مرور می کرد که چطور با قابلمه بر سر نامادری اش که در حال کتک زدن برادر کوچکتر بود زد و به یاد می آورد، خون از سر آن زن (نامادری) جاری شد و او به زمین افتاد و دیگر تکان نخورد.
از سویی به خاطرش می آمد که بعد از طلاق پدر و مادرش، نامادری اش چه بلاهایی سر آنان آورده و هر شب از پدرش می خواست، تا او و برادرش را از خانه بیرون کند، چراکه از آن ها خوشش نمیآمد.
اما با تمام این فکرها نمیخواست نامادری اش بمیرد و او به عنوان قاتل به زندان روانه شود و روز شمار چوبه دار باشد تا جانش به آسمان پر بکشد، به خاطر همین هر لحظه برای سلامتی نامادریاش دعا می کرد و بی خبر بود از اینکه او از بیمارستان مرخص و الان در خانه است.
در همین فکرها بود که با شنیدن صدای اذان متوجه تاریک شدن هوا شد، جایی را برای خوابیدن نداشت، مجبور شد دوباره به همان قبرستان برگردد. دختر 16 ساله به قبرستان رسید و در حال درست کردن جای خوابش بود که با صدای پسری بازگشت، اول فکر کرد مزاحم است، مثل همان چند نفری که در طول روز برایش مشکلاتی را به وجود آورده بودند، آمد فرار کند ولی وقتی نگاهش به صورت پسر افتاد دید که سنش زیاد نیست و تقریبا هم سن و سال هستند.
پسر جوان اسمش را پرسید و اینکه از کجا آمده و آنجا چه می کند، دختر فراری هم همه چیز را برایش تعریف کرد، از اینکه زندگی خوبی داشتند که مادرش متوجه شد پدرش با زن دیگری ازدواج کرده است، به خاطر همین درخواست طلاق داد و دایی و پدربزرگش هم دائم پدرش را تهدید می کردند که اگر پدرم، مادرم را طلاق ندهد، او را خواهند کشت و به خاطر همین پدرم راضی به طلاق مادرم شد و سپس نامادریام به خانه آمد و از همان روز اول ضرب و شتم هایش شروع شد . . .
ساعت ها با هم درد و دل کردند و پسر هم از زندگی اش گفت از اینکه مادر و پدرش از یکدیگر طلاق گرفته اند و الان با پدرش زندگی می کند و مادرش به روستا نزد پدرش رفته است.
سرانجام پسر به دختر 16 ساله گفت که پدرش چند روزی از شهر رفته است و او میتواند برای مدتی پیش او بماند. پسر رو به دختر جوان گفت: ما در خانه همه چیز برای خوردن داریم و رختواب گرمی نیز برای خوابیدن وجود دارد.
دختر که دیگر نمی خواست مثل شب گذشته اذیت شود و تا صبح صد بار بیمرد و زنده شود، قبول کرد تا با پسر نوجوان برود. همانطور که پسر نوجوان گفته بود، در خانه شان همه چیز بود و به جز آنان نیز هیچ کسی نبود، دختر کمی خیالش راحت شد.
در نیمه های شب با دیدن برنامه های ماهواره دختر و پسر با یکدیگر رابطه نامشروع برقرار کردند و سپس دختر جوان که متوجه تباهی زندگیاش شده بود، از خانه آن پسر فرار کرد و به پیش یکی از اقوامشان رفت. تقریبا دو ماه را در آنجا سپری کرد تا اینکه دچار حالت تهوع شد و وقتی به پزشک مراجعه کرد، فهمید که باردار است.
دختر 16 ساله می گفت: به مادرم اطلاع دادند که چه بلایی سرم آمده است، او نیز سریع خودش را پیش من رساند و در حالی که اشک می ریخت مرا در آغوش گرفت،ولی حیف چون زندگی من را به تباهی کشیده بود و من قربانی اشتباه پدرم ، غرور و حماقت های مادرم شده بودم.