صراط: سعدالله زارعی طی یادداشتی نوشت: در ارزیابی قدرت سیاسی آمریکا با گزارههای دوگانهای مواجه میشویم. یک سری از گزارهها از «قدرت برتر» آمریکا حکایت میکنند و یک سری از گزارهها از «افول قدرت» این کشور خبر میدهند. کدامیک از این دو گزینهها با واقعیت انطباق بیشتری دارد.
تردیدی در این نیست که آمریکا، حداقل از پنج بعد دارای توانایی بالنسبه برتری در جهان است. این ابعاد شامل اقتصاد، سیاست، فرهنگ، ارتش و پژوهش میباشد. آمریکاییها هنوز در بحث اقتصادی یک قدرت مهم و در ردیف کشورهای درجه اول به حساب میآید حجم پولی آمریکا و میزان درآمد ناخالص ملی این کشور بسیار حائز اهمیت است.
آمریکا در عرصه سیاست نیز از بزرگترین دیوانسالاری اداری در دنیا برخوردار است. سهم آمریکا در تحولات سیاسی عرصه بینالملل به نسبت بسیاری از کشورها بالاتر است. هماینک بزرگترین سفارتخانهها با پرشمارترین دیپلماتها به آمریکا تعلق دارد.
بسیاری از پروندههای سیاسی دنیا به نوعی با سیاست خارجی آمریکا گره خورده است و در بسیاری از منازعات سیاسی، از آمریکا بعنوان طرف ایجادکننده، یا طرف حل و فصلکننده نام برده میشود. در حوزه فرهنگ نیز امروزه بزرگترین دیوانسالاریهای فرهنگی و مراکز تولید فرهنگی به آمریکا تعلق دارد.
به احتمال زیاد آمریکا بیشترین تعداد دانشگاه، بیشترین تعداد مراکز پژوهشی و بیشترین تعداد مراکز نشر فرهنگ را در اختیار دارد. کما اینکه در بخش رسانهای بیشترین تعداد خبرگزاریهای جهانی در آمریکاست؛ و ابزارهای جدید رسانهای- اینترنت- هم بصورت نسبتا اختصاصی در اختیار آمریکاییهاست. آمریکا در سطح بینالمللی بیشترین تعداد عناصر بومی وابسته به خود را دارد.
شبکههای روشنفکری، دانشگاهی، پژوهشی، رسانهای، نشر و... امکان مانور گستردهای به آمریکا داده است. در بعد ارتش، آمریکا بیشترین حجم جنگافزار و بیشترین مراکز تولید تسلیحات و بیشترین تعداد پایگاه نظامی در خارج از مرزها را دارد و از این منظر در حد خود یک قدرت بیرقیب به حساب میآیند. از نظر تحقیقات نظامی و طراحی نظامی و چابکی در عملیات نیز آمریکاییها از شهرت فراوان برخوردار میباشند. آمریکاییها از ابعاد پژوهشی، بیشترین تعداد و معتبرترین مراکز پژوهشی را به خود اختصاص دادهاند. بیشترین تعداد پژوهشهای بنیادی، راهبردی و کاربردی در آمریکا صورت میگیرد و بیشترین تعداد پژوهشگران در آمریکا حضور دارند بعنوان مثال گفته میشود موضوع ایران هر روزه در 700 پژوهشکده آمریکایی مورد بحث قرار میگیرد!
با این وصف باید با این گزاره که میگوید «آمریکا دارای قدرت برتر است» همراهی نشان داد.
اما در عین حال و حتی اگر به آنچه در بخش نخست گفته شد، اعتراف بکنیم تردیدی هم نداریم که قدرت آمریکا از چند دهه قبل رو به افول گذاشته و از دامنه اثرگذاری آن کاسته شده است.
بنابراین باید گفت: آمریکا هنوز یک قدرت مهم در عرصه بینالمللی است ولی دیگر یک «ابرقدرت تمام عیار» نیست.
واقعیت این است که میان «قدرت» و «اعتبار» رابطه الزامی وجود ندارد. یک فرد در عین قدرتمند بودن میتواند معتبر نباشد کمااینکه یک فرد ممکن است در عین عالمتر بودن و یا ثروتمندتر بودن، «معتبر» نباشد. از سوی دیگر، فرد میتواند بدون قدرت، علم و ثروت، معتبر شمرده شود.
برخی از صاحبنظران معتقدند افول قدرت آمریکا از اوائل دهه 1960 شروع شده است. از اوایل این دهه کمکم برای قدرتهای اروپایی و آسیایی آشکار شد که طرحهای اقتصادی نظیر اصل 4 ترومن و طرح مارشال نه با هدف کمک که با هدف استیلای درازمدت آمریکا بر کشورهای جهان طراحی و دنبال شده است و لذا نوعی احتیاط در مقابل طرحهای آمریکا شروع شد و متقابلا از سرعت اقتصاد آمریکا کاسته شد. اما در عین حال اگر به سیرحوادث نگاه کنیم درمییابیم که تا پایان دهه 1980، آمریکا کماکان یک ابرقدرت تمام عیار به حساب میآمد از این مقطع به بعد و بخصوص طی دو دهه اخیر، آمریکا شرایط متفاوتی را تجربه کرده است و با بحران پذیرش بعنوان یک ابرقدرت کامل مواجه گردید. همه میدانند که معتبر بودن وقتی محقق میشود که دیگران آن را معتبر به حساب آورند.
برای آنکه یک ابرقدرت بتواند به حیات خود ادامه بدهد باید چهار عنصر را به اندازه کافی در خود داشته باشد؛
1- ابرقدرت باید قدرت تجمعی داشته باشد به گونهای که با تجمیع عناصر قدرت حول خود بتواند، مسایل را آنگونه که میخواهد، فیصله دهد.
2- ابرقدرت باید قدرت فیصلهدهنده داشته باشد یعنی در زمان کوتاه بتواند یک بحران را مطابق منافع خود حل و فصل نماید.
3- ابرقدرت باید بتواند قدرت اخلاقی ایجاد کند به این معنا که قدرت «اقناعکنندگی» آن بالا باشد به گونهای که رفتار آن از سوی اکثریت کشورها بعنوان رفتاری قابل پذیرش مورد توجه قرار گیرد.
4- ابرقدرت باید بتواند دشمنان و رقبای خود را تحت کنترل درآورده و رفتار آنان را «پیشبینی پذیر» نماید. بنابراین ابرقدرت زمانی ابرقدرت است که این چهار ویژگی را تا حد زیادی در خود جای داده باشد.
وقتی به آمریکا و حوادث و شرایط مرتبط با آن نگاه میاندازیم، در مییابیم که آمریکا در اکثر یا همه این شاخصها دچار مشکل اساسی شده است. آمریکا نمیتواند اکثر کشورها را حول محور برنامههای خود جمع کند و از این رو از یک قدرت «آمره» به یک قدرت هماهنگ کننده تبدیل شده که در این نقش نیز با نقصانهایی مواجه میباشد. آمریکا قدرت فیصله بخشی به بسیاری از پروندههای بینالمللی را ندارد. نمونههایی از این موضوع عبارتند از: پرونده فلسطین، پرونده لبنان، پرونده سوریه، پرونده عراق، پرونده افغانستان و پرونده اوکراین. آمریکاییها یک دوره 9 ماهه را برای انعقاد یک توافق بین دو طرف اسرائیلی و فلسطینی تعیین کردند.
این دوره در هفته قبل به پایان رسید اما مناسبات میان دولت نیم بند محمود عباس در رامالله و دولت نتانیاهو در تلآویو هیچ نشانهای از بهبود نشان نمیداد. تفاهم فلسطینی- فلسطینی میان فتح و حماس که در هفته گذشته صورت گرفت عمق شکست آمریکاییها را برملا کرد. پرونده سوریه و سه سال تلاش آمریکا برای کنار زدن جبهه مقاومت و دولت دمشق نمونه دیگری از عدم توانایی آمریکا در فیصله دادن به یک پرونده است. در مورد اینکه آمریکا در ایجاد اقناع و پذیرش اخلاقی نیز با دشواریهای زیاد مواجه میباشد، کافی است به میزان مخالفت کشورها در دو سطح ملتها و دولتها با سیاستها و عملکرد آمریکا نظر بیاندازیم.
گفته میشود میزان نفرت از آمریکا در دهه 1970 در دنیا تنها 19 درصد بوده و حالا متوسط نفرت از آمریکا در جهان 70 درصد است. کما اینکه هر سال بر تعداد کشورهایی که راه خود را از آمریکا جدا میکنند افزوده میشود. در مورد توانایی آمریکا در کنترل دشمنان و رقبای خود کافی است به صحنههای مختلف نگاه کنیم تا ببینیم نه تنها آمریکا قادر نیست در اکثر موارد رقبای خود را کنترل کند بلکه اکثر برنامههای مهم آمریکا توسط رقبا و دشمنانش قبل از آنکه به نتیجهای برسد، خنثی میشود.
با این دقت کاملاً آشکار است که میان «آمریکای قدرتمند» و «آمریکای ابرقدرت» فاصله افتاده است و لذا میتوان گفت، میان گزارههایی که در اول یادداشت به آنها اشاره شد، تناقضی وجود ندارد. پذیرش این نکته ما را به یک نتیجه مهم رهنمون میشود: «اینک راههای متعددی برای حل مشکلات و حرکت به سمت پیشرفت وجود دارند و «واشنگتن» بهترین راه نیست، این درس بخصوص برای کشورهای خاورمیانه از موضوعیت بیشتری برخوردار است چرا که در میان حوزههای جغرافیایی، خاورمیانه از یک سو بیش از همه از سیطره آمریکا رنج برده و از سوی دیگر بیش از همه توانایی شکلدهی به یک قدرت در درون خود دارد. اگرچه اجتماع کشورهای خاورمیانه بسیار مطلوب است اما در عین حال برای کسب موفقیت لازم نیست به انتظار اجتماع کشورهای این منطقه مهم حول اهداف مشترک باشیم.
کشوری نظیر ایران میتواند با بهم رساندن تعدادی از کشورها این قدرت درون خاورمیانهای را شکل بدهد کما اینکه طی 10 سال اخیر با برخورداری از یک جبهه منطقهای توانسته است اکثر طرحهای منطقهای آمریکا را با شکست مواجه کند و یک قدرت درون منطقهای را پایهگذاری نماید.
تحولات همین روزها و تجربه برگزاری چندین انتخابات که با محوریت متحدین ایران انجام شده یا در آستانه انجام است به خوبی نشان میدهد که یک قدرت منطقهای منهای آمریکا در این منطقه «نهادینه» شده است. این قدرت یک بعدی نیست بلکه دارای توانمندیهای زیاد در عرصههای سیاست، فرهنگ، اقتصاد، ارتش و... است و بشارت دهنده برپایی یک تمدن تمام عیار است. غلبه این جبهه حول محور ایران در بحرانهای عراق، سوریه، لبنان، یمن و... به خوبی نشان میدهد که منطقه خاورمیانه از شکل بسته تحت فرمان آمریکا به شکل فعال درآمده و هویت مستقلی را شکل داده است. البته این جبهه دشمنان خبیثی نیز دارد. به قتل رساندن روزانه دهها کودک و زن و مرد در سوریه، عراق و... که توسط تروریستهای تحت فرمان غرب و بعضی از سران دولتهای عربی انجام میشود اگرچه خطرناک بودن تجربه مقاومت را برای آنان تداعی میکند ولی افق درخشان آینده را نیز نمایان میسازد.
تردیدی در این نیست که آمریکا، حداقل از پنج بعد دارای توانایی بالنسبه برتری در جهان است. این ابعاد شامل اقتصاد، سیاست، فرهنگ، ارتش و پژوهش میباشد. آمریکاییها هنوز در بحث اقتصادی یک قدرت مهم و در ردیف کشورهای درجه اول به حساب میآید حجم پولی آمریکا و میزان درآمد ناخالص ملی این کشور بسیار حائز اهمیت است.
آمریکا در عرصه سیاست نیز از بزرگترین دیوانسالاری اداری در دنیا برخوردار است. سهم آمریکا در تحولات سیاسی عرصه بینالملل به نسبت بسیاری از کشورها بالاتر است. هماینک بزرگترین سفارتخانهها با پرشمارترین دیپلماتها به آمریکا تعلق دارد.
بسیاری از پروندههای سیاسی دنیا به نوعی با سیاست خارجی آمریکا گره خورده است و در بسیاری از منازعات سیاسی، از آمریکا بعنوان طرف ایجادکننده، یا طرف حل و فصلکننده نام برده میشود. در حوزه فرهنگ نیز امروزه بزرگترین دیوانسالاریهای فرهنگی و مراکز تولید فرهنگی به آمریکا تعلق دارد.
به احتمال زیاد آمریکا بیشترین تعداد دانشگاه، بیشترین تعداد مراکز پژوهشی و بیشترین تعداد مراکز نشر فرهنگ را در اختیار دارد. کما اینکه در بخش رسانهای بیشترین تعداد خبرگزاریهای جهانی در آمریکاست؛ و ابزارهای جدید رسانهای- اینترنت- هم بصورت نسبتا اختصاصی در اختیار آمریکاییهاست. آمریکا در سطح بینالمللی بیشترین تعداد عناصر بومی وابسته به خود را دارد.
شبکههای روشنفکری، دانشگاهی، پژوهشی، رسانهای، نشر و... امکان مانور گستردهای به آمریکا داده است. در بعد ارتش، آمریکا بیشترین حجم جنگافزار و بیشترین مراکز تولید تسلیحات و بیشترین تعداد پایگاه نظامی در خارج از مرزها را دارد و از این منظر در حد خود یک قدرت بیرقیب به حساب میآیند. از نظر تحقیقات نظامی و طراحی نظامی و چابکی در عملیات نیز آمریکاییها از شهرت فراوان برخوردار میباشند. آمریکاییها از ابعاد پژوهشی، بیشترین تعداد و معتبرترین مراکز پژوهشی را به خود اختصاص دادهاند. بیشترین تعداد پژوهشهای بنیادی، راهبردی و کاربردی در آمریکا صورت میگیرد و بیشترین تعداد پژوهشگران در آمریکا حضور دارند بعنوان مثال گفته میشود موضوع ایران هر روزه در 700 پژوهشکده آمریکایی مورد بحث قرار میگیرد!
با این وصف باید با این گزاره که میگوید «آمریکا دارای قدرت برتر است» همراهی نشان داد.
اما در عین حال و حتی اگر به آنچه در بخش نخست گفته شد، اعتراف بکنیم تردیدی هم نداریم که قدرت آمریکا از چند دهه قبل رو به افول گذاشته و از دامنه اثرگذاری آن کاسته شده است.
بنابراین باید گفت: آمریکا هنوز یک قدرت مهم در عرصه بینالمللی است ولی دیگر یک «ابرقدرت تمام عیار» نیست.
واقعیت این است که میان «قدرت» و «اعتبار» رابطه الزامی وجود ندارد. یک فرد در عین قدرتمند بودن میتواند معتبر نباشد کمااینکه یک فرد ممکن است در عین عالمتر بودن و یا ثروتمندتر بودن، «معتبر» نباشد. از سوی دیگر، فرد میتواند بدون قدرت، علم و ثروت، معتبر شمرده شود.
برخی از صاحبنظران معتقدند افول قدرت آمریکا از اوائل دهه 1960 شروع شده است. از اوایل این دهه کمکم برای قدرتهای اروپایی و آسیایی آشکار شد که طرحهای اقتصادی نظیر اصل 4 ترومن و طرح مارشال نه با هدف کمک که با هدف استیلای درازمدت آمریکا بر کشورهای جهان طراحی و دنبال شده است و لذا نوعی احتیاط در مقابل طرحهای آمریکا شروع شد و متقابلا از سرعت اقتصاد آمریکا کاسته شد. اما در عین حال اگر به سیرحوادث نگاه کنیم درمییابیم که تا پایان دهه 1980، آمریکا کماکان یک ابرقدرت تمام عیار به حساب میآمد از این مقطع به بعد و بخصوص طی دو دهه اخیر، آمریکا شرایط متفاوتی را تجربه کرده است و با بحران پذیرش بعنوان یک ابرقدرت کامل مواجه گردید. همه میدانند که معتبر بودن وقتی محقق میشود که دیگران آن را معتبر به حساب آورند.
برای آنکه یک ابرقدرت بتواند به حیات خود ادامه بدهد باید چهار عنصر را به اندازه کافی در خود داشته باشد؛
1- ابرقدرت باید قدرت تجمعی داشته باشد به گونهای که با تجمیع عناصر قدرت حول خود بتواند، مسایل را آنگونه که میخواهد، فیصله دهد.
2- ابرقدرت باید قدرت فیصلهدهنده داشته باشد یعنی در زمان کوتاه بتواند یک بحران را مطابق منافع خود حل و فصل نماید.
3- ابرقدرت باید بتواند قدرت اخلاقی ایجاد کند به این معنا که قدرت «اقناعکنندگی» آن بالا باشد به گونهای که رفتار آن از سوی اکثریت کشورها بعنوان رفتاری قابل پذیرش مورد توجه قرار گیرد.
4- ابرقدرت باید بتواند دشمنان و رقبای خود را تحت کنترل درآورده و رفتار آنان را «پیشبینی پذیر» نماید. بنابراین ابرقدرت زمانی ابرقدرت است که این چهار ویژگی را تا حد زیادی در خود جای داده باشد.
وقتی به آمریکا و حوادث و شرایط مرتبط با آن نگاه میاندازیم، در مییابیم که آمریکا در اکثر یا همه این شاخصها دچار مشکل اساسی شده است. آمریکا نمیتواند اکثر کشورها را حول محور برنامههای خود جمع کند و از این رو از یک قدرت «آمره» به یک قدرت هماهنگ کننده تبدیل شده که در این نقش نیز با نقصانهایی مواجه میباشد. آمریکا قدرت فیصله بخشی به بسیاری از پروندههای بینالمللی را ندارد. نمونههایی از این موضوع عبارتند از: پرونده فلسطین، پرونده لبنان، پرونده سوریه، پرونده عراق، پرونده افغانستان و پرونده اوکراین. آمریکاییها یک دوره 9 ماهه را برای انعقاد یک توافق بین دو طرف اسرائیلی و فلسطینی تعیین کردند.
این دوره در هفته قبل به پایان رسید اما مناسبات میان دولت نیم بند محمود عباس در رامالله و دولت نتانیاهو در تلآویو هیچ نشانهای از بهبود نشان نمیداد. تفاهم فلسطینی- فلسطینی میان فتح و حماس که در هفته گذشته صورت گرفت عمق شکست آمریکاییها را برملا کرد. پرونده سوریه و سه سال تلاش آمریکا برای کنار زدن جبهه مقاومت و دولت دمشق نمونه دیگری از عدم توانایی آمریکا در فیصله دادن به یک پرونده است. در مورد اینکه آمریکا در ایجاد اقناع و پذیرش اخلاقی نیز با دشواریهای زیاد مواجه میباشد، کافی است به میزان مخالفت کشورها در دو سطح ملتها و دولتها با سیاستها و عملکرد آمریکا نظر بیاندازیم.
گفته میشود میزان نفرت از آمریکا در دهه 1970 در دنیا تنها 19 درصد بوده و حالا متوسط نفرت از آمریکا در جهان 70 درصد است. کما اینکه هر سال بر تعداد کشورهایی که راه خود را از آمریکا جدا میکنند افزوده میشود. در مورد توانایی آمریکا در کنترل دشمنان و رقبای خود کافی است به صحنههای مختلف نگاه کنیم تا ببینیم نه تنها آمریکا قادر نیست در اکثر موارد رقبای خود را کنترل کند بلکه اکثر برنامههای مهم آمریکا توسط رقبا و دشمنانش قبل از آنکه به نتیجهای برسد، خنثی میشود.
با این دقت کاملاً آشکار است که میان «آمریکای قدرتمند» و «آمریکای ابرقدرت» فاصله افتاده است و لذا میتوان گفت، میان گزارههایی که در اول یادداشت به آنها اشاره شد، تناقضی وجود ندارد. پذیرش این نکته ما را به یک نتیجه مهم رهنمون میشود: «اینک راههای متعددی برای حل مشکلات و حرکت به سمت پیشرفت وجود دارند و «واشنگتن» بهترین راه نیست، این درس بخصوص برای کشورهای خاورمیانه از موضوعیت بیشتری برخوردار است چرا که در میان حوزههای جغرافیایی، خاورمیانه از یک سو بیش از همه از سیطره آمریکا رنج برده و از سوی دیگر بیش از همه توانایی شکلدهی به یک قدرت در درون خود دارد. اگرچه اجتماع کشورهای خاورمیانه بسیار مطلوب است اما در عین حال برای کسب موفقیت لازم نیست به انتظار اجتماع کشورهای این منطقه مهم حول اهداف مشترک باشیم.
کشوری نظیر ایران میتواند با بهم رساندن تعدادی از کشورها این قدرت درون خاورمیانهای را شکل بدهد کما اینکه طی 10 سال اخیر با برخورداری از یک جبهه منطقهای توانسته است اکثر طرحهای منطقهای آمریکا را با شکست مواجه کند و یک قدرت درون منطقهای را پایهگذاری نماید.
تحولات همین روزها و تجربه برگزاری چندین انتخابات که با محوریت متحدین ایران انجام شده یا در آستانه انجام است به خوبی نشان میدهد که یک قدرت منطقهای منهای آمریکا در این منطقه «نهادینه» شده است. این قدرت یک بعدی نیست بلکه دارای توانمندیهای زیاد در عرصههای سیاست، فرهنگ، اقتصاد، ارتش و... است و بشارت دهنده برپایی یک تمدن تمام عیار است. غلبه این جبهه حول محور ایران در بحرانهای عراق، سوریه، لبنان، یمن و... به خوبی نشان میدهد که منطقه خاورمیانه از شکل بسته تحت فرمان آمریکا به شکل فعال درآمده و هویت مستقلی را شکل داده است. البته این جبهه دشمنان خبیثی نیز دارد. به قتل رساندن روزانه دهها کودک و زن و مرد در سوریه، عراق و... که توسط تروریستهای تحت فرمان غرب و بعضی از سران دولتهای عربی انجام میشود اگرچه خطرناک بودن تجربه مقاومت را برای آنان تداعی میکند ولی افق درخشان آینده را نیز نمایان میسازد.