جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۸ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۷:۴۴

اینجا "آرزو ها" حساس ترند+ تصاویر

دنیای بچه‌های اینجا خیلی متفاوت‌تر از دنیای بچه‌های بیرون از این بخش است. آرزوها در اینجا فرق می‌کند. همگی یک آرزوی مشترک دارند. آرزوی سلامتی و رفتن از بیمارستان!
کد خبر : ۱۷۰۹۵۸
صراط: رسم چهارشنبه سوری که همیشه داد و قال نیست. همیشه که قرار نیست سرخی آتش شبانه گونه‌ها را داغ کند. یک وقت‌هایی هم نگاه معصومانه بچه‌های بخش خون بیمارستان کودکان تبریز شب چهارشنبه سوری داغ دلت را تازه می‌کند!

پشت در بخش می‌ایستم و دکمه زنگ را فشار می‌دهم. با کنجکاوی از پشت شیشه نگاه می‌کنم و منتظرم تا پرستار در را باز کند. هر چند بار اول نیست پشت این در منتظرم ولی هنوز چیزی توی دلم تاب می‌خورد. حسی که مدام می‌گوید خوددار باش دختر.

قرارمان این بود به همراه انجمن حمایت از کودکان مبتلا به سرطان رستاک به دیدن بچه‌های این بخش برویم و چهارشنبه سوری را با هم جشن بگیریم. بیمارستانی که انگار اصلا در گوشه‌ای از همین شهر شلوغ نیست.

همه چیز برای یک جشن خودمانی آماده است. از میوه و کیک و آبمیوه گرفته تا هدیه‌های نوروزی که قرار است یادگاری‌ای باشد برای بچه‌های اینجا.

بخش مثل همیشه ساکت است و بچه‌ها مثل همیشه بی‌حال و سست روی تخت‌ها دراز کشیده‌اند. مادرهایی که چشم به قطره‌های سرم دوخته‌اند و انگار خیلی وقت است روز و ماه را فراموش کرده‌اند. اصلا وقتی دخترت مویی برای بافتن ندارد دیگر چه فرقی می‌کند بهار بیاید یا چهارشنبه‌سوری باشد؟

تمام بخش از یک راهروی باریک و نه چندان طولانی تشکیل شده که هر طرف دو یا سه اتاق قرار دارد و تنها 25 تخت در این اتاق‌ها جا شده است. این یعنی اگر برای مورد اورژانسی دیگری غیر از این تعداد جا نبود باید در همان راهرو بخوابد. مثل همین امشب که دو نفر از بچه‌ها در راهرو مانده بودند.

هر چند قرار است امشب بساط جشن بر پا شود ولی حال دو نفر از بچه‌ها آنقدری بد است که هیچ چیز حتی عمو شادی هم لبش را به خنده باز نمی‌کند. یکی مجید 9 ساله است که در اتاق ایزوله خوابیده. آنطور که پرستار بخش می‌گوید روز اولی که مجید به اینجا آمد آنقدر زیبا بود که با چشم‌های سبز و موهای طلایی‌اش در تمام بخش معروف بود ولی حالا شکم و پاهایش ورم کرده و سرطان به معنای واقعی کلمه امانش را بریده است.

ساناز هشت ساله یکی دیگر از بچه‌هایی است که دل و دماغ ندارد. حالا دیگر پنج سالی از روز اولی که ساناز به بیمارستان آمد می گذرد. اینطور که خانوم پرستار می‌گوید ساناز تازه از شیمی درمانی آمده است.

لیلا یکی دیگر از بچه‌های بخش است که روی تخت خوابیده و با آمدن ما از جا بلند می‌شود. لیلا اهل جلفاست. در پایه راهنمایی درس می‌خواند و خیلی وقت است که برای شیمی درمانی به اینجا می‌آید .لیلا در بین اهالی بخش به باهوش بودن معروف است. با اینکه به دلیل رفت و آمدهای زیاد بین خانه و بیمارستان خیلی تق ولق به مدرسه می‌رود ولی با این حال خودش در خانه درس می‌خواند و با معدل بالای 19 قبول شده است.

بعد از چندین بار آمدن بین این بچه‌ها دیگر خوب می‌دانم چطور باید رفتار کرد تا به اصطلاح سوتی نداد. بچه‌ها دوست ندارند زیاد سئوال بپرسی و کنجکاوی کنی. اینجا نباید بگویی «:وای چه دختر نازی». نباید بپرسی «چرا اومدی بیمارستان؟ » نباید مسیر نگاه‌هایت تغییر کند. بچه‌ها آنقدر باهوش و مغرور هستند که تو را به خلوت‌شان را ندهند.

عباس تقریبا هشت ساله است. دو سالی می‌شود که بیمارستان شده خانه‌اش. عباس از بوی بد غذای بیمارستان متنفر است و لب به این غذا نمی‌زند. مادرش هم همیشه کنار عباس در بیمارستان است و وسع مالی زیادی هم ندارد که از بیرون غذا بخرد. کمی پنیر و هندوانه غذای عباس در روزهای گرم تابستان است و زمستان‌ها هم نیمرو و املت.

دنیای بچه‌های اینجا خیلی متفاوت‌تر از دنیای بچه‌های بیرون از این بخش است. آرزوها در اینجا فرق می‌کند. همگی یک آرزوی مشترک دارد. آرزوی سلامتی و رفتن از بیمارستان! جایی که دیگر نه تیزی سرنگ باشد و نه سرم مزاحمی که وصل می‌شود به دستت. بچه‌ها وقتی می‌خواهند نقاشی بکشند و یا با اسباب بازی‌ها چیزی درست کنند مجبورند فقط از یک دست استفاده کنند و همین باعث می‌شود سرعت کارشان آنقدر کم شود که بی‌طاقت شوند.

دراز کشیده روی تخت و موهای رنگ شبش صورتش را پوشانده. خم می‌شوم و کنار گوشش می‌گویم: خانوم کوچولو! از زیر موها یواشکی نگاهی بهم انداخته و می‌خندد. می‌گویم: بلدی نقاشی بکشی مگه نه؟ مادرش اشاره می‌کند بله خانوم بلده فقط خجالت میکشه. کمی سر به سرش  می‌گذارم و لوازم نقاشی را که نشانش می‌دهم با ذوق روی آرنج خوابیده و آغاز می‌کند. خوشحالم که هنوز موهای سیاهش را دارد. بیشتر بچه‌ها چون در اثر شیمی درمانی دیگر مویی ندارند، از روسری‌های کوتاه و یا کلاه استفاده می‌کنند.

از گوشه و کنار می‌شنویم که همین چند وقت پیش دو نفر از بچه‌های بخش فوت کرده‌اند و حالا دوستانشان دلتنگ شده‌اند برای بچه‌هایی که دیگر نیستند و قرار کسی نگاه‌های منتظرشان را جواب دهد.

ولی خوب جشن چهارشنبه سوری که بدون سور و سات نمی‌شود. بچه‌های انجمن رستاک وسایل مخصوص آتش بازی آورده‌اند که صدا ندارد و فقط نور دارد. بچه‌ها پشت پنجره اتاق‌های بخش می‌ایستند و به حیاط بیمارستان نگاه می‌کنند که چطور جرقه‌های آتش بالا می‌رود و در سیاهی شب گم می‌شود.

بیمارستان کودکان تبریز پس از نیم قرن فعالیت در شمال‌غرب کشور، امروز در حالی به کار خود ادامه می‌دهد که تنها بخش اندکی از استانداردهای یک محیط بهداشتی – آموزشی در آن مشهود است.

ساختمانی با بافت قدیمی، حیاطی با گنجایش اندک، دیوارهای قدیمی، محیطی خسته کننده حتی برای بزرگسالان و چند وسیله بازی زنگ زده از تابش آفتاب، تمام فضایی را تشکیل می‌دهد که باید پذیرای کودکان بیمار و شکننده باشد.

این بیمارستان در سال‌های اخیر تبدیل به قطبی در شمال‌غرب شده است و بدین سبب کودکانی از استان‌های مجاور و حتی کشورهای همسایه برای درمان و بستری به این مرکز مراجعه می‌کنند.








منبع: فارس