امروزه جنگها کم و بیش جنگهای نیابتی هستند زیرا راحتتر میتوان ملت خود را نسبت به اینگونه مداخلات توجیه کرد. یک نمونه روشن آن، سرنگونی معمر قذافی، دیکتاتور لیبی در سال 2011 بود که در این عمیلات، شبه نظامیان لیبیایی پس از حملات هوایی ناتو عملیات پاکسازی را صورت دادند.
نقض حقوق بشر به دستاویزی رایج برای مداخله خارجی تبدیل شده است که برخی از این توجیهات به جا و برخی دیگر ساختگیاند. رسانهها اغلب در چنین مواردی ناشیانه عمل کرده و کار آنها حتی ممکن است منجر به گمراهی شود. در موضوع لیبی، داستان صدور مجوز تجاوز جنسی برای نیروهای ارتش این کشور از سوی فرماندهان عالی مطرح شده بود که البته سازمانهای حقوق بشر آن را ساختگی خواندند.
دستاویز اصلی ناتو برای مداخله نظامی در لیبی، جلوگیری از قتل عام اپوزیسیون این کشور در بنغازی بود. اما واقعیت این بود که شورشان سابق که اکنون شبه نظامیان لیبی را تشکیل میدهند، نیروهای وابسته به نظام را در دو مورد در بنغازی و طرابلس قتل عام کردند اما دولتهای غربی عکسالعملی نشان ندادند.
در سوریه گروههای افراطی همچون دولت اسلامی عراق و شام (داعش) برخورد بسیار خشنی دارند، سنی نبودن یک فرد برای آنها ملاک کافیست تا او را به قتل برسانند. این گروه اخیرا ویدئویی را در یوتیوپ منتشر کرده که در آن افراد مسلح داعش چند کامیون را متوقف کرده و رانندههای آنها را که سنی نبودند در جا به قتل رساندند. این گروه بدون هیچ محاکمه یا بازپرسی غیرسنیها را قتل عام میکند و این در حالی است که حدود 25 درصد از جمعیت سوریه غیرسنی هستند. به عبارت دیگر حداقل پنج میلیون سوری باید نگران باشند که در صورت پیروزی افراطگرایان در این جنگ، توسط این گروه تروریستی کشته خواهند شد اما این میزان باز هم بیشتر است زیرا داعش و دیگر گروههای افراطی سابقه قتل عام کردهای سنی (10 درصد از جمعیت سوریه) و سنیهایی که کارمندان غیرنظامی دولت سوریه هستند را نیز دارند.
اعتراضات در سوریه ابتدا توسط فعالانی آغاز شد که به دنبال آزادیهای بیشتر بودند اما اکنون این هدف دیگر فراموش شده و این در حالی است که کشورهای غربی برای اینکه این جنگ داخلی ادامه داشته باشد، مدعی هستند که هنوز همان هدف پابرجا است. به یاد داشته باشید که در صورت پیروزی شورشیان، حدود پنج تا شش میلیون سوری دیگر نیز باید از این کشور بگریزند. چرا که اهداف اولیه دیگر فراموش شدهاند؟ در همین حال ویلیام هیگ و جان کری، وزرای امور خارجه انگلیس و آمریکا تنها اقدامات دولت سوریه را برجسته میکنند و این اقدام تصویری اشتباه از اتفاقات سوریه به دست میدهد.
پاتریک کاکبرن، تحلیلگر ایندیپندنت از سال 1999 تاکنون جنگهای چچن، افغانستان، عراق، لیبی و سوریه را بررسی کرده و معتقد است که در همه آنها اپوزیسیون مسلح به مرور به گروههای افراطی تبدیل شدهاند، هرچند شرایط آنها با هم برابر نیست اما شباهتهای زیادی میانشان وجود دارد.
یکی از دلایلی که به افراطی شدن این جنبشها منجر میشود اعتقادات و آموزههایی است که این افراد از آن پیروی میکنند که آنها را تا مرگ در راه هدف ترغیب میکند. این نکته بسیار مهمی است زیرا تعداد نیروها در جنگ مهم نیست، بلکه آمادگی آنها برای پذیرفتن مرگ، نتیجه جنگ را تعیین میکند.
در خاورمیانه دولتهای دچار مشکل و مخالفان سکولار آنها اشتباهات رایجی مرتکب میشوند که باعث ضعف هر دوی آنها میشود. رهبران ملی گرای پیشین مصر، سوریه، لیبی و عراق، انحصار سیاسی و اقتصادی کشورشان را با این ادعا که تنها از این طریق میتوان آزادی و استقلال ملی را به دست آورد، در دست گرفتند. در سالهای نخست نیز به موفقیتهایی رسیدند: جمال عبدالناصر در مصر در بحران سوئز (1956) بر انگلیس و فرانسه فائق آمد؛ قذافی در سال 1973 قیمت نفت لیبی را افزایش داد و حافظ اسد، پدر بشار اسد در دهه 70 و 80 میلادی با موفقیت در لبنان به مقابله با اسرائیل پرداخت. اما این دولتها در 2011 با انتقادهای بسیاری مواجه شدند، و تظاهرات برای برکناری آنها فراگیر شد.
اشتباه فعالان حقوقبشر و مخالفان سوکولار نیز تاکید بیش از حد بر حقوق بشر و کنار گذاشتن ملیگرایی بود. ملیگرایی شاید از دور افتاده باشد اما بدون آن نمیتوان جامعهای یکپارچه به وجود آورد. در واقع جایگزین ملیگرایی؛ فرقه گرایی، قبیله گرایی و قرار گرفتن تحت نفوذ خارجیها است. در حال حاضر کشورهای نفت خیز حاشیه خلیج فارس که سر رشته امور افراطیون را در دست دارند، این دستور کار را دنبال میکنند و مضحکتر از همه موضع غرب دراین خصوص است. قدرتهای غربی وانمود میکنند که با همکاری عربستان و دیگر کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس که پادشاهان خودکامهای بر آنها حاکم است، به دنبال ایجاد کشورهایی دموکرات و سکولار هستند.
آینده روشنی در پیش رو نیست. هنگامی که درگیریهای فرقهای آغاز میشود، کنترل آنها تقریبا غیرممکن است. با وجود اینکه ترکیه نیز هم اکنون دچار جنجال و آشوب است، باز هم نسبت به سایر کشورهای منطقه، بافت جمعیتی یک دست تری دارد.
به این ترتیب این پرسش مطرح میشود که چرا در انقلابهای اروپای شرقی در زمان فروپاشی کمونیسم، خشونت کمتری نسبت به انقلابهای خاورمیانه به راه افتاد؟ شاید بهترین پاسخ به این سوال این باشد که اقلیتهای اروپای شرقی در طول جنگ جهانی دوم و یا پس از آن کشته شدند و یا به زور مهاجرت کردند؛ در واقع دیگر اقلیتی در اروپای شرقی باقی نمانده بود که کشته شوند و ظاهرا اقلیتهای سوری نیز ممکن است به چنین سرنوشتی دچار شوند.