صراط: 22 سال از روزهای آتش و خون میگذرد، روزهایی که یادآور حماسه بزرگمردانی تاریخ ساز است. امروز دیگر اثری از رژیم بعث عراق نیست و نام صدام تنها در صفحات سیاه تاریخ حک شده اما یاد و خاطره دلاورمردان این مرز و بوم که عاشقانه در برابر دشمن تا دندان مسلح ایستادند و سرود آزادگی و رشادت سر دادند همواره جاودان خواهد ماند. عملیات کربلای پنج که مهمترین عملیات رزمندگان اسلام دردوران دفاع مقدس از جهات مختلف است زیرامنجربه دستیابی به دستاوردهای تاکتیکی بزرگی گردید چرا که وقتی دنیا قدرت ایران رادید قطعنامه 598 را صادر نمودند
واینک بخشی ازخاطرات آن دوران را اززبان یکی از بازماندگان آن دوران صفدر لک (حاج احمد) که عملا تعهد و وفاداری خود را در روز گار غربت ارزشها انجام دادند ...
روغنی در شیشه بینی صاف و روشن ریخته
غافلی بر سر چه آمد کنجدوبادام را
بعد از عملیات کربلای 4 کل گردان به مرخصی کوتاهی آمد. زمزمه عملیات بزرگی پیچیده بود حتی بچه هایی که در عملیات کربلای 4 نبودند این بار راهی شدند ... ما را به بیمارستان طالقانی خرمشهر که مقر تیپ 57 در سال 65 بود فرستادند گردان مالکاشتر حال هوای خاصی پیدا کرده بود بچه ها برای عملیات لحظه شماری می کردند تا انتقام دوستان شهید بجای مانده در کربلای 4 را بگیرند روزها با حاج آقا بنیادی و اسماعیلی و سلمان اسلامی و حاجعلی کشاورز داخل مناز ل و خیابانهای خرمشهر پرسه میزدیم وسایل داخل خانه و بازار توسط دشمن مزدور غارت شده بودند . بیشتر چیزهایی که مانده بود، یا شکسته و یا در اثر ترکش و برخورد گلولهها تکه تکه شده و غیر قابل استفاده بودند. در حیاط برخی خانهها هم هنوز اتومبیلهایی وجود داشت که دیگر امکان هیچ استفادهای از آنها میسر نبود. با دیدن این خانهها و لوازم بدون استفاده و خراب، غم همه وجودمان را فرا گرفت. این جا زندگیهای شیرین و خانوادههای شادابی وجود داشتند که حالا هیچ اثری از آنها مشاهده نمیشد. در این حالت صدام را لعنت میکردیم که چرا چنین جنگ خانمان سوزی را بر دو ش ملت ایران و عراق تحمیل نمود و سبب ریختن خونهای بیشمار و از هم پاشیدگی خانوادهها گردیده بود . لذا شور و اشتیاق عجیبی برای انجام عملیات در بچه ها موج میزد از هر لحاظ آمادگی کامل را داشتیم با توجه به گستردگی عملیات و حجم نیروها از طرف بهداری و تعاون گفتند همه باید نام و فامیل و شماره پلاک را روی لباس ها و برگه پوتین ، حتی کیسه ماسک شیمیایی و ... یاداشت نمایند و همه باید پلاک بهمراه داشته باشند محمد راجی (فرمانده گردان) گفت : بجز وسایل نظامی هیچ جیز اضافه به همراه نداشته باشید که حرکت شما را کند میکند من نیز وصیتنامه وسایل شخصی و ساکها را تحویل واحد تدارکات دادم اما دوربین عکاسی را نگه داشتم و آن را تحویل ندادم چون هنوز 10 عدد دیگر فیلم داشت که متاسفانه بعد از مجروحیت دوربین با آن عکاسهای ناب با شهدا ازبین رفت. نهار و شام چلو مرغ خوردیم چون معمولا قبل از عملیات چلو مرغ میداند به قول بچه ها پرواز میکنند برای قربانگاه بالاخره بعد از مراسم وداع با همسنگران که خیلی ها قرار بود به ستاره های شلمچه به پیوندد در مورخه 22/10/65 به همراه بچه های گردان مالک ازنا در شب سوم عملیات کربلای 5 آماده حرکت به طرف خط شلمچه شدیم محمد راجی و علی احمدی از حضور پیرمر دها و نوجوانان منجمله علی اکبر لک جلوگیری نمودند ولی، علی اکبر لک آنقدر اصرار کرد و به زور سوار لندکروز شد ، بچه هاشوروشوق خاصی داشتندمثل اینکه دارند به سمت عروسی میروند.تویوتاها بخاطرنگرفتن گرا توسط عراقی ها مجبوربودندکه باچراغ خاموش حرکت کنندبدین منظور در حین تخته گاز رفتن گاهی باسرعت داخل چاله ها ودست اندازها می افتادند. من هم مثل تمام بچه هامشغول نوحه سرایی بودم که یک لحظه دیدم زیرچانه ام سوخت آنقدر شور و شوق داشتم که اصلاً متوجه جراحت نشدم اصلا متوجه موضوع نشدم تااینکه روزبعدی شیخ باقر خوانساری گفت چرا وجلوپیراهنت خونی شده؟فهمیدم که دیشب درحین حرکت که قنداق اسلحه کف ماشین ونوک اسلحه روبه بالابود بازیرچانه ام برخوردکرده وباعث زخمی شدن آن شده بود بعدازطی مسافتی مابقی راه را با آن همه سلاح و تجهیزات به طرف خط پیاده حرکت کردیم از ابتدای جاده خرمشهر شلمچه تا سه راهی شهادت انواع گلوله سلاح های دشمن در اطراف ما فرود می آمدند و هر بار بهترین فرزندان لرستان را به درجه شهادت و جانبازی نائل می کرد که قرعه اولین شهید به نام برادر پاسدار علی اسداللهی مسئول تعاون گردان رقم خورد فرمانده گردان محمد راجی نیز همان لحظات اول ورود مجروح شد .کنارجاده مملو ازپیکرمطهرشهداونیروهای دشمن بود غرش انواع واقسام گلوله های توپ خمپاره و...مرتب درحال بارش بود، سه راه شهادت قتلگاه همه چیز شده بود از لندکروز و بلدوزر و موتور و گرفته تا پیکر مطهر بچه های بسیجی که روی زمین آنجا پرپر شده بودند
درمسیر رسیدن به خط شلمچه عراقی ها از بهترین امکانات پدافندی روز دنیا جهت جلوگیری از نفوذ بسیجها استفاده کرده بودند که یکی از آنها ، جلوی کل خاکریزهای بتونی و هلالی شکل هدایت آب ها به عرض چند کیلو متر در طول خاکریز ها بود در درون این آبها انواع مین ها وسیمای خاردار خورشیدی و ... بود بطورییکه اگر پیاده می رفتی تا گردن در آب و گل فرو می رفتی و امکان رفتن با قایق نیز بدلیل سیمهای خاردار و مین و گل و لای وجود نداشت جهت انجام عملیات شب قبل بچه های جهادو مهندسی سپاه اقدام به زدن پل باریکی که فقط یک ستون می توانست حرکت کند ،کرده بودند کنار پل شناور باریک مملو از پیکر مطهر غواصان بود که روی آب کنار پل باریک شناوربا لباسهای سیاه آرمیده بودند شاید بتوان گفت اینان مظلومترین شهدای کربلای 5 هستند چرا که ابتدا خط اول با تلاش و زحمات و تلفات زیاد توسط همین نیروها شکسته شده بود اینان اکثرا به امید نیامدن به آب زده بودند از تعداد شهدا و وضعیت آنها می توان حدس زد که زیر چه آتشی اینجا فتح شده و ما واقعا شرمنده اینان بودیم . کامیونهای بچه ها جهاد زیر آتش شدید مشغول آوردن خاک جهت احداث جاده تدارکاتی و لودرها نیز در حال تسطیح جاده بودن و هر از ساعتی یکی از لودر ها و یا کامیونها هدف بمباران یا خمپاره و توپ دشمن قرار میگرفت و منهدم می شد که من چندین راننده را دیدم که در لودر و یاکامیون در حال وصال به یار بودنند و بعد از خارج نمودن راننده شهید ، لودر بعدی ماشین و کامیون را کنار میزد تا در احداث جاده لحظه ای وقفه ای ایجاد نشود لند کروزها و آمبولانسها با بوق و چراغ و آژیر در حال انتقال مجروحین بودند تعدادزیادی خودروی ایرانی و عراقی منهدم شده کنار جاده پراکنده بودند بر اثر ترکش خوردن لند کروزها در مسیر گاهی ترافیک بوجود می آمد که توسط مهندسی با هر زحمتی خودرو به کنار جاده انتقال می یافت
علرغم وجود آتش سنگین دشمن ، اکثرا بدون ترس و باشجاعت ، ابراهیم وار در آتش پیش می رفتند تا به سنگرهای عراقی ها که شب قبل توسط نیرو های سپاه گرفته شده بودند رسیدیم.دشمن با کانالهای باریکی که زده بود سنگر ها را به هم وصل کرده بود و براحتی می توانست بدون اینکه در تیر رس قرار بگیرد خودش را در آن سنگر ها جابجا کند سنگر های دیده بانی طوری طراحی شده بود که تمام منطقه در معرض دید و تیر دشمن بود در حال درگیری شهید محمد باقری را دیدم که در حال تیمم بود و خود را برای خواندن نماز صبح آماده می کرد. به نوعی خواندن نماز صبح را به بچه ها یادآور ی نمود در همان حال هوا کم کم روشن می شد. نماز صبح را با تیمم و به یک طرفی که حدس می زدیم قبله است با پوتین خواندیم . دست و بدنمان هم معلوم نبود پاک باشد به هر حال بعضی از مجروحین را تکانی داده بودیم و . . . . در آنجا نیز بچه های مهندسی در حال احداث خاکریز بودند در حال حرکت ما بسوی موقیعت جدید ، درحین کندن تنه های تنومند نخلها توسط لودرها شهید محمد قاسمی اگر مرا در آنی به عقب نکشیده بود تنه عظیم نخل که در حال سقوط بود مرا نقش بر زمین میکرد چندین خودروی عراقی منجمله یک دستگاه جیب فرماندهی سپاه عراق که راه را گم کرده بود هدف قرار گرفته بود و چندین نفر از فرماندهان بعثی با درجه های بالای روی کتف و شونه به درک واصل شده و داخل ماشین و اطراف آن افتاده بودند یکی از بچه ها داشت جیب های آنها را بازرسی میکرد گفتم چی میکنی گفت دنبال کارت شنا سایی جهت رتبه و درجه و تیپ و لشکرشان هستم !
بوی تعفن جنازه های عراقی و بوی باروت در هم آمیخته بود شب تا صبح در حال درگیری با دشمن بعثی بودیم هوا که کاملاروشن شد دور ما پر از اجساد عراقی و پیکر مطهر شهدای بسیجی و پاسدار بود.
از شدت برخورد گلوله ، خمپاره و تانک هیچ جایی از زمین شلمچه سالم نبود تمام آن سرزمین مثل زمینی بود که با تراکتور شخم زده باشند با این حال بچه ها با ایمان و روحیه ی قوی می جنگیدند. علی احمدی وشهیدغلامعلی توکلی خیلی اصرارمیکردند که جواددهقان درعملیات شرکت نکند ودرقرارگاه ودربیمارستان طالقانی خرم شهر بماند چون چشم هایش ضعیف بودودرتاریکی دیدش ضعیف ترمیشدولی خودش اصرارزیادی کرد که باید درعملیات شرکت کندلذامن درحین حرکت نیز میباسیت مواظب اونیزباشم ، سرمای منطقه خودمان پوست را می سوزاند اما سرمای نصف شب شلمچه در زمستان به استخوان آدم می زد متاسفانه شب به دلیل شرجی بودن هوا لباس های مادرزیر بادگیرهادرحین راه رفتن براثرعرق کردن خیس میشدندووقتی که مجبوربه توقف درکانال سیمانی و سنگرهای عراقی میشدیم ازشدت سرما می لرزیدیم ونمیتوانستیم بلندشویم وراه برویم تا گرممان شودچون بلند شدن همان وتیروترکش خوردن همان واقعا سرما یش اشگ آدم را در می آورد
هدف گردان مالک منطقه دوعیجی در میان نخلستانهای متراکم نزدیک بصره بود نیروهای از لشکر 5 نصر و لشکر قدس گیلان در کنار ما مستقر بودند از مسیر شلیک گلوله های رسام متوجه شدیم که در چپ و راست ما پر عراقی است طبق اطلاع برادران واحد اطلاعات و عملیات لشگر برادران فاضال شیرازی و داریوش مرادی و حاج کردی عمده هدف گردان ما بر هم زدن آرایش و نظم آنان بود بدلیل نزدیک بودن و استفاده و شلیک مرتب خمپاره 60 مرتب تعدادی شهید و مجروح می شدند که فرمانده گردان محمد راجی نیز همان لحظه در بر اثر انفجار از ناحیه گردن و پا مجروح شد که آنهارا به عقب انتقال می دادیم
بعدازروشن شدن هوا صبح روز 22/10/65 ابتدا گروهان یک به فرماندهی رضا اسداللهی به خط دشمن زد که بعد از دلاوری فراوان اکثرا
اکثرا مجروح و یا به شهادت رسیدندند پیکر عقیل عبدالرحیمی ، شهید تقی کریمی و صدها شهید الیگودرزی پلدختری که با خمپاره و نارنجک و آرپی جی با خاک و خون یکی شده بودند تمامی نخلها و زمین رنگ خون با گوشت شهدا گرفته بودند با این اوصاف چندین بار به خط عراقی ها زدیم. نیروهای بعثی عراق برای جلوگیری از سقوط خط بصره به شدت می جنگیدند وبا چنگ و دندان در حال دفاع بودندو مرتب در حال پاتک بودند چرا که ما در 12 کیلومتری بصره بودیم . که گاهی این جنگیدن به صورت تن به تن نیز کشیده می شد. هر دو طرف فاقد خاکریز و سر پناه لازم بودند تنها جان پناه و سنگر تنه ، نخلها بود ، لذا گاهی پیشروی می کردیم و زمانی بر اثر هجوم نیروهای ویژه کماندوهی کلاه سبز عراقی به عقب می آمدیم .در این مقاومتها هر لحظه تعدادی از دوستان نزدیک مثل : رضا اسدالهی، علی آژ، بهزاد احمدی و .... شهید و تعدادی نیز مثل: درویشعلی سیاهتیری ، مرتضی رضیعی ، محمد باقری ، علی رجبی، بهرام مرزبان، منصور قنبری ، مسعود فرخی ، مسعود لک ، احمد علی بنایی ، علی شاه ا... کرمی ، امیر دهقان ، علی بهزادی و خیلی های دیگر در نزدیکی عراقی ها شهید یا مجروح می شدند و همان جا می ماندند. فرصتی نبود تا بشود آنها را عقب برد. مجروحان نیز حتی مانده بودند.
در آن وضعیت خاص مقداری از جیره همراهم را به عنوان صبحانه سر پایی خوردم. چون زمستان بود خیلی نیاز به آب پیدا نکردم. دستشوئی کردن هم گاها بدون آب بود و بعضاً چندش آور. غذا خوردن با آن دستهای کثیف و خونی و سخت بود ولی چاره ای نبود . گاهی اوقات از شدت و حجم آتش و هجوم دشمن کم می شد.
علرغم شهادت بسیاری از دوستان منجمله رضا اسداللهی که همه بویژه حبیب ا... شفیعی را بشدت ناراحت کرده بود حضور حاج نوری فرمانده لشگر در کنار ما خود روحیه بخش بود شاید برخی می پندارند فرمانده یعنی کسیکه آمرانه فرمان می دهد تنبیه میکند و تشویق میکند در حالیکه وی در کنار ما در حالیکه با صدای مهربانی دستور داد به میان نخلها برویم و تا می توانیم دوستان مجروحما ن را نجات دهیم
دوباره با حبیب الله شفیعی فرمانده گردان مالک و بهمراه تعدادی از دوستان از جمله فرمانده شجاع گروهان شهید غلامعلی توکلی جهت آوردن مجروحین و شهدا به صورت سینه خیز و مخفیانه به محل درگیری ساعت قبل در میان نخلها به جلو رفتیم پیکر مطهر رضا اسداللهی علی آز با لباس فرم سپاه وپیشانی بند یا زهرا در بین سایر شهدا برجستگی بیشتری داشت عراقی ها که فکر میکردند ما به سراغ مجروحین و شهدا برویم پشت نخلها و داخل کانال کمین زده بودند به کنار پیکر شهید رمضانعلی پارسا ، فرج ا.. اکبری و رسیدیم بعضی از دوستان هنوز نفس میکشیدند به محض نزدیک شدن ما به پیکر مجروحین و شهدا ، مورد حمله چندین کماندوی عراق واقع شدیم. از نیروهای همراه ما که جهت نجات دیگر نیروها جلو رفته بودیم تیربه شکم حاج علی کشاورز (دبیرآموزش و پرورش) و دست طلبه گروهان علیرضا کرمی (برادر شهیدان کرمی) اصابت کرد و خود نیز مجروح شدند و فقط توانستم با سعید اسماعیلی ،حاج آقا باقر خوانساری ، علی بهمنی و ... آنها را با مشگلات زیاد در آن شرائط نفس زنان به عقب انتقال دهیم مجدا با عقیل مرزبا ن علی احمدی و ... به داخل نخلها رفتیم ، از دیدن پیکر های قعطه قعطه شده و خونین دوستان بویژه مجروحان که در وسط معرکه بودند به شدت گریان شده بودم دیدم حسین شفعیی ( بازنشسته فعلی تیپ 24 بعثت) کنار علی محمد نقیبی داخل کانال موضوع گرفته بودند تا اشگهای مرا دید گفت : چرا ناراحتی ما و همین شهدا داریم به نظام و کشور ادای دین میکنیم معامله با خدا که گریه و غصه ندارد ما که از شهدای کربلا که عزیز تر نیستیم ، هیچگونه سنگر و خاکریز و سر پناهی وجود نداشت جنازه های شهداکه یکی مغزش متلاشی شده بود یکی دل وجگرش بیرون زده بود یکی دوپایش قطع شده بود یکی نصف صورتش رفته بود یکی سر جدا بود یکی بعضی از شهدا نصف بدنشان کاملا سوخته بودند و...خاک دیگرمعنا نداشت خاک وخون وگوشت باهم یکی شده بود آتش نبرد چنان شعله ور بود که گویی آشوب قیامت به پا شده است
یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
بلندگوهای عراقی نیر مرتب بچه ها را تشویق به اسارت می کردند و سعی در تضعیف روحیه ما را داشتند هلیکوپتر های عراقی بشدت در حال عملیات و کوبیدن بهترین بچه های گردان بودند با هر رگبار هلیکوپتر تعدادی به خاک و خون می غلتیتند ولی باقی مانده گردان مالک باز مقاومت میکرد شهید علی صادقی با آرپی چی هفت تصمیم به زدن یکی از چرخبالها را داشت که ازناحیه کمر هدف کالبیر چرخبال قرار گرفت و همانجا به شهادت رسید من نیز پیکریک شهیدخراسانی را از روی تیربارگرینوف برداشتم که به طرف هلیکوپترشلیک کنم دیدم تیربار گیر کرده وگلن گلندش کارنمیکند خواستم باپوتین گلن گلندش راپایین بیاورم که دیدم گلگدن شکست دیدم فایده ای ندارد باران خمپاره وتوپ ها مهلت بلند شدن نمی داد نمیداد ، حجم آتش وحشتناک بود خودم را به داخل کانال محل آبیاری نخلها کشاندم تا از تیر و ترکشها که مرتب زوزه میکشیدند در امان باشم تاب وتحمل تعدادی ازنیروهای گردان ازدست رفته بود ولی به هر حال جانشان را بیشتر دوست داشتند بدین خاطر تعدادی بدون اجازه فرماندهی به عقب برمی گشتند دشمن نیز دست و پایش را گم کرده بود خود حاج نوری از نزدیک سه گردان ابوذر مالک و شهدا را فرماندهی میکرد دشمن بشدت نیروهای ما را زیر آتش گرفته بود و واقعا محشر کبری بود و بوی دود و خون و باروت به مشام میرسید و از همه اطراف این سو و آن سو و داخل نخلها صدای ناله زخمی ها شنیده میشد. صدای ناله آنهایی با بدنهای زخمی روی زمین افتاده بودند و آن طرف صدای ناله عراقیها که جان میدادند و به هلاکت میرسیدند پیکر 20 نفر از بچه های گردان ابوذر همراه با مجروحینشان روی زمین ریخته بود . با حضور و دستور حاج نوری که دوشاودش بچه ها بود وحضورش در کنار ما روحیه بخش بود دوباره در میان نخلها به خط زدیم و تلفات زیادی را به عراقی ها وارد کردیم و دویست متری عقب رفتند از ما هم چند نفر دیگر مثل محمود صوفی شهید و مجروح شدند علی احمدی میگفت سعی کنید دشمن نزدیک شود و بعد شلیک کنید من بشوخی گفتم پس بفرما با آنها گشتی بگیرم
بعد از ساعاتها جنگ و گریز با دستور حاج نوری به شهید حبیب ا.. شفیعی گفتند مقداری به عقب برگردیم هرکسی مجروحی را جهت انتقال به عقب برداشت اصلا امکان تخلیه شهدا وجود نداشت در این حین عقب آمدن دربین کانال آبیاری نخلها شهید محمد باقری که بچه مخلص ، باصفا و ملایکه ای بود در شکل انسان، مرتب درحال خواندن قرآن وذکر بود . وی با جثه ی کوچک و ضعیفش بیسم به دوش در حالی که ترکش به گونه صورتش اصابت نموده و در میان چندین شهید ومجروح افتاده بود به طرفش رفتم دستم راروی صورت گرمش گذاشتم ودستش رافشار دادم و اصرار کردم او را به عقب ببرم به او گفتم چند روز است به اندازه کافی نخوابیده ای غذا نخورده ای بیا روی کولم تا تورا به جای امنی ببرم اما باآن مهربانی همیشگی اش گفت من چیزیم نیست ،مرا ضعف گرفته با کمی استراحت روبراه می شوم به شوخی می گفتم: شهادت دور سرت می چرخد و او گفت من کجا و شهادت کجا؟ وقبول نکرد گفتم پس بیسیم چی؟گفت کدش رابهم میزنم اگر دست عراقی ها بیفتد فایده ای ندارد اصرارم نتیجه نداد وبعد به مجروحین اطراف اشاره کرد و گفت اگر می توانی آنها را ببر . هنگامی که بالای سر مجروح در داخل کنال رفتم دیدم بردنش فایده ای ندارد دیگری نیز سنگین بود و از توان من خارج در همین لحظه یکی از دوستانم بنام عقیل مرزبان یک مجروح دیگر را روی کول من گذاشت و گفت شما این را ببر تا من مجروحی دیگر را از میان نخل ها بیاورم لحظات بسیار سختی بود در آن گلوله بارا ن . بعد از طی مسافتی احساس کردم در میان نخل ها گم شده ام. او را بر زمین گذاشتم وتکیه اش را به نخلی دادم دیدم ساق پاهایش در حین گذاشتن به زمین دو نیم شده به صورتش نگاه کردم او را شناختم حشمت الله اکبری از بچه های روستای مرزیان ازنا بود وی کمک تیربارچی برادر شهیدش عقیل اکبری بود با او حرف زدم مرا شناخت اما به علت خون زیادی که از او رفته بودچشمانش جایی را نمی دیدید بعد از لحظاتی بیهوش شد پیگر دو تا شهید را کشیدم گذاشتم کنارش ، در این حین سر و صدای تعدادی عراقی با لباس کماندوهی که به سمت ما می آمدند به گوش رسید احتمال دادم الان است که اسیر شویم به همین خاطر چند کارت پایگاه بسیج و مسجد که دارای آرم سپاه بود را در زمین دفن کردم چون می دانستم آنها با پاسداران رفتاری خشن و غیر انسانی دارند. و در کانال آبیاری نخلها پشت نخلها مخفی شدیم عراقی از چند متری ما با عجله و سریع گذشتند در این حین دیدم حشمت ا... اکبری نقش بر زمین شده با این توجیه که او شهید شده جهت یافتن مسیر بازگشت مسیرها را ارزیابی کردم و حشمت اکبری را گذاشتم و به عقب آمدم که خوشبختانه بعد از من توسط لشکر ویژه ی شهدای مشهد به عقب آورده شد و از اهواز به تهران منتقل شد ، چون لباسهایم خونی شده بود مصطفی بیات امدادگر گردان بطرف من آمد که مرا پانسمان کند گفتم این خون حشمت اکبری است که روی لباس من ریخته چند دقیقه بعد خود مصطفی بیات بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید ازهرطرف وهرسوازچپ وراست آتش میبارید و زمین وآسمان رابهم دوخته بود از گردان ما30 الی 40 نفرباقی مانده بود شیخ علی باالفتح با شلیک بازوکا و شعار دادن سعی درتقویت روحیه نیرو هاراداشت مهمات کافی دراختیارنبودمرتضی رنجبررفت که با لندکروزمهمات بیاورد که متاسفانه با خودرو به داخل رودخانه افتاده بود
باقی مانده ی بچه هاکنارخاکریز پناه گرفته بودند تصمیم گرفتم بروم مقداری خوراکی و چند عدد کیسه خواب از ان طرف پل برای خودم و حاج آقا عبدا... بنیاد ی( مسئول فعلی حوزه علیمه )بیاورم حاج آقا گفت نرو خطر داره ! گفتم دیشب دیدی چه سرمایی کشیدیم رفتم کیسه خواب و مقداری مواد خوراکی آوردم ، هنگام شب پیک حاج نوری آمد و به شهیدغلامعلی توکلی گفت فرمانده شماکیست؟غلامعلی توکلی گفت:صفدر اوراپیش حبیب شفیعی ببرمن هم وی را پیش حبیب شفیعی بردم وی به حبیب شفیعی گفت دستوراست که باقی مانده ی بچه های مالک به خرمشهربرگردند .حبیب شفیعی گفت : این تعداد کم بیشتر نیرو باقی نمانده همه نیز خسته اند بر اثر انفجارات و آلودگی منطقه در این چند روز دارای سرگیجه تنگی نفس و شیمیایی و خسته اند حالا که اینجوره ما یک ماشین داریم بیا بقیه رانیز باماشین خودتان کمک ما به خرمشهر ببرید. گفت : نه من باید بروم سراغ گردان ابوذر وشهدا و به آنهانیز اطلاع بدهم . شهید حبیب شفعیی گفت: حرکت کنید لذا کیسه خواب را بدون استفاده جا گذاشتیم
بعد از سه روز بی خوابی و کم غذایی به دستور قرارگاه به همراه گردان مالک می بایست ما به خرمشهر انتقال پیدا کنیم
گرچه اینبار بدون رضا اسداللهی علی صادقی علی آژ ، تقی کریمی و ... برمی گشتیم و وداع با پیکرهای این دوستان برای همه سخت بود ... ساعت 12 شب با تعداد 30نفر باقیمانده نیرو از گردان 300نفری به طرف سه راهی شهادت بدلیل نبودن لندکروز پیاده حرکت نمودیم لند کروزی که متعلق به ستاد لشکر بود تعدادزیادی از بچه های گردان شهدا راسوار نمود که متاسفانه 100 متر جلو تر از ما هدف گلوله خمپاره قرار گرفت و تمامی آنان درمیان ماشین به طرز رقت انگیزی به شهادت رسیده بودند هنگام گذر ما از کنار لندکروز بوی خون و باروت درهم آمیخته بود برادر حاج محمد نیکدل و محمد قاسمی شهدا را جهت یافتن مجروح احتمالی کنترل کردند که متاسفانه همگی به شهادت رسیده بودند فقط ظاهرا بابا طاهر گودرزی زنده مانده بود که بعدا به پشت جبهه تخلیه شده بود و جالب که رادیوی همان ماشین سالم و روشن بود ودر آن لحظه خانم مجری (برنامه راه شب ) برای شنوندگان آرزوی شبی آرام و رویایی را داشت ، و ما مجبور به ترک شهدا و ادامه راه ... من قبلا در کربلای 4 و والفجر 9و زبیدات شهید و مجروح زیاد دیده بودم حتی گاهی مجبور بودم پیش آنها بخوابم ولی هیچکدام مثل قتلگاه کربلای 5 نبود ، دربین راه کنار جاده مملو از پیکر مطهر شهدا وجنازه نیروهای عراقی بود ستون 30 نفره ما در حال حرکت ، من وشاید بسیاری ازبچه در حال حرکت بخواب می رفتیم و با هر انفجار نزدیک از خواب بیدار و دو باره به ستون بر می گشتیم گاهی نفر پشتی ازپشت با گرفتن یقه نفر جلوی را به ستون بر میگرداند ساعت 2صبح بودبچه هااظهارخستگی میکردند دیگر نای حرکت نداشتیم تصمیم گرفتیم داخل سنگرهای خط سوم خودمان بخوابیم علی احمدی و حبیب شفعیی مارا به 2،3گروه تقسیم کردند من وغلامعلی توکلی محمدقاسمی ، خیرالله عیوضی ، علی اکبر لک وجواد دهقان وحسین سگوند یک گروه شدیم ... با توجه به داشتن گرای جاده توسط عراقی ها تعدادی از افراد باقی مانده نیز شهید و مجروح می شدند که گروه مانیز بی نصیب نماندو با انفجار شدید چندین متر به هوا پرتاب شدیم بجز من و جواد دهقان همگی در دم به شهادت رسیدند ضربه ها به قدری ناگهانی و پر قدرت بود که با تکان های شدید نفش زمین شدم حالت برق گرفتگی شدید داشتم . درد ، در تمام وجودم چنگ انداخته بود فکر کردم کمرم به دو نیمه تبدیل شده همه جا را قرمز و سرخ می دیدم اما نمی دانم چرا قادر به آه و ناله نبودم که مجدداً انفجار شدیدی دوباره رخ داد فکر می کردم پایم قطع شده چون قابل حرکت نبود یا شاید قطع نخاع شده ام تمام بدنم آتش گرفته بودچرا که پیش از 30 الی 40 ترکش به نقاط مختلف بدنم خورده بود اصلاً متوجه اوضاع پیرامون نبودم. گفتم احتمالا تا لحظات دیگر به شهادت می رسم چرا که خاک و خون نفس کشیدنم را سخت کرده بودقدرت برگردان صورتم را از روی خاک نداشتم صدای آه و ناله دوستان که به شهادت می رسیدند را خیلی ضعیف می شنیدم بعد ازدقایقی دیگر از هوش رفتم بعداً علی احمدی فرمانده گردان تعریف می کرد هنگامیکه ساعت سه صبح بالای سر شما رسیدم ، دیدم اکثر گروه شما به شهادت رسیده اند و شما هم هیج کجای بدنت سالم نبود گردن و پا و کمر، دستها و سر شما را که دیدم گفتم شما هم نیز به شهادت رسیده اید و فقط جواد دهقان قدرت تکلم ضعیفی داشت جواد دهقان گفت حبیب شفعیی خواست سر من را که بشدت خونی شده بود پانسمان کند گفتم من پایایم ترکش خورده خونهای سرم ، از گردن صفدر لک روی من پاشیده !. با کمک شهید ایت عبدالرحیمی وحبیب شفیعی و قربانی ترک( کارمند تامین اجتمایی) شما را به همراه دیگر شهدا با وانت لند کروز برادر سمیعی ( راننده خودرو لند کروز جهاد کشاورزی ازنا) به بیمارستان صحرایی واقع در زیرزمین نزدیک خط شلمچه انتقال دادیم . برادر جانباز محمد سالاروند ( مسئول فعلی حراست آموزش و پرورش دورد ) تعریف می کرد هنگامیکه لندکروز به بیمارستانی که در زیر زمین جاده ی خرمشهر ساخته بودند رسید من نیز بدلیل مجروحیت آنجا بودم بچه های بهداری نیروی زمینی شهدا را جهت یافتن مجروحین احتمالی کنترل می کردند بدینوسیله متوجه زنده بودن شما شدند و شما را از میان شهدا جهت درمان جدا کردند . بعد از درمان و پانسمان سریعا به بیمارستان گلستان اهواز جهت عمل جراحی گردن و کمراعزام نموده بودندبعداز چند روز که بهوش آمدم دیدم پرستارها بالای سرم ایستاده اند کمروسرم به شدت دردمیکرد گاهی بهوش می آمدم دوباره از هوش می رفتم هر بار فکر میکردم به شهادت رسیده ام هنگام هوشیاری می دیدم که بعضی مجروحین نیز سروصدامیکردندباحرکت پلک گفتم در اینجا ناراحت هستم تخت من زیر چراغ های جلوی اتاق سوپروایزربودچون اصلا اتاق ها جانداشتند و راهروها ، نمازخانه ها و سالنها مملو از مجروحین عملیات عظیم کربلای 5 بود خیلی چیزهارافراموش کرده بودم متوجه شدم که گردنم راعمل کرده اند و2عدد کیسه شن به علت خوردشدن گردن به جای گردنبند روی کتف هایم گذاشته بودند چندتایی خواهر که فکرکنم داوطلب بودندگرد و غباروخون های دست و سرصورت مارا تمیز میکردند احساس تشنگی میکردم ب پلکهایم را تکان دادم پرستار گوشش را به نزدیک صورت آورد ببینم چه می گویم گفتم آب آب پرستارز با مهربانی گفت تازه گردنت را عمل کرده اند با خوردن آب زخمهایت تشدید می شود اما دورباره دید که میگویم آب با دستمال خیس لبهایم را تر کرد گفتم خدایا من زنده بمانم تا بتوانم دو باره در راه تو بجنگم ، ساعت12شب مارا با آمبولانس به فرودگاه اهواز جهت اعزام به سایرشهرهابردندداخل فرودگاه هزاران مجروح بودشاید20تا کفی چهار چرخ کوتاه حمل مجروح که به هم وصل بودند به طرف هواپیمابردند که اعلام شدوضعیت قرمز است ودوباره مارا به پناهگاه برگرداندندپرستاران مرتب کیسه های خون وسرم راکنترل میکردنند هوای داخل پناهگاه فرودگاه نیز سرد بود چند ساعت بعد مارا با هواپیما به تهران اعزام نمودند که در فرودگاه تهران ستاد امداد مجروحین جنگ بر اساس نوع مجروحیت مجروحین را دسته بندی و به بیمارستانها انتقال می نمودند که مرا با آمبولانس به بیمارستان شهدای تجریش تهران اعزام کردند و همان شب دوباره به زیر تیغ جراحی بردند و پایایم را عمل کردند .. یک کیسه ی خون به من تزریق کرده بودند. احساس تشنگی کردم. از پرستار تقاضای آب کردم. اشک درچشمان او حلقه زد و گفت: متاسفم، دکتر گفته فعلا نوشیدن آب برای شما مضر است. اگر به شما آب بدهیم خونریزی، ازمحل جراحت شما تشدید می شود. گفتم ای کاش یکی از اعضای خانواده اکنون همرا هم بود تا احساس راحتی بیشتری کنم رادیو کوچک هم تختیم از بمباران شدید مناطق مسکونی کشور و شهادت صدها بروجردی و خرم آبادی گزارش بخش میکرد
در بیمارستان علرغم آن همه شلوغی هیچ آشنایی نبود کمی دلتنگ شده بودم. مخصوصا دلتنگ همرزمانی که با آنها انس گرفته بودم. نمی دانستم کدامیک از آنها سالم هستند، کدامیک شهید شده اند، عملیات چی شده ؟ و دهها سوال دیگر... ؟
چون منرلمان کنار شرکت نفت ازنا بود و احتمال بمباران ازنا نگران خانواده نیز بودم ! با توجه به اینکه بیمارستان شهدای تجریش در آن موقع دارای امکانات بهتری بود بعد از عمل جراحی در حین انتقال به بخشش از طریق تلفن اتاق با خانواده تماس گرفتم که باعث حرکت اکثر اقوام از ازنا به تهران شد با زحمت زیاد بیمارستان را پیدا کرده بودند. همه را با هم راه نداده بودند، بیایند داخل بخش. مادرم آمد کنار تخت من و زد زیر گریه! بعد لحظاتی وضعیت جسمی مرا برانداز کردند. پاهایم در گچ و آویزان به میله آهنی بود و طبیعی بود که مغموم شود..
مادرم با گریه گفت: سروصورتت ورم کرده، قیافه ات تغییر کرده، تازه با این آتل هم که به گردنت بسته اند، نزدیک بود نشناسمت . شروع کرد به تمیز کردن صورت من. با دستمال کاغذی و گاز نم دار، خاک ها و خون های خشک شده را از گوشها و بینی ام بیرون آورد.صورتم را تمیز کرد. موهایم را شانه زد. احساس کردم چهره ام از هم بازتر شده و راحت تر نفس می کشم. به نوبت وشیفتی و معمولا 24ساعته یکنفر از فامیل بعنوان همراه، از من مراقبت می کردند وکارهای مرا انجام می داد. بیچاره پرستارها فقط فرصت می کردند دارو بدهند، زخم ها را پانسمان کنند و سوند تعویض کنند، بقیه ی کارها به عهده ی همراه جانبازان بود.
مدت 2ماه دربیمارستان بودم چون نقاط مختلف بدنم ترکش خورده بود واستخوان های گردنم خوردشده بودمهره های کمرم جابه جاشده بودوپاهایم داخل گچ بود از همان روز اول سیل ملاقاتی از ازنا و تهران و کرج برای دیدن من به بیمارستان سرازیر شد. برایشان تازگی داشت. آخر یکی از فامیل هایشان مجروح جنگی شده بود، با این همه ملاقاتی ازدست تعدادی من جمله غلامعلی توکلی وحببیب شفیعی بسیار ناراحت بودم که چرااین چندوقت سراغی از من نگرفته اند من باغلامعلی توکلی درزبیدات همسنگربودم دروالفجر9 فرمانده دسته ام بود در کربلای 4 پیک گروهانش بودم به شدت به هم علاقه مند بودیم وقتی به گردان درجفیر پیوستم رضااسدالهی گفت بیا گروهان ما ولی غلامعلی توکلی نذاشت ... ازدستش خیلی ناراحت بودم که بعدا ازطریق سعید اسماعیلی وسلمان اسلامی و قربانی ترک فهمیدم که همان لحظه باهمان انفجاربه همراه 8نفردیگربه شهادت رسیده اند بعد از چند ماه بهبودی نسبی متوجه شدم که یکی از بچه های ازنا نیز در بخش بغلی بستری می باشد ، نمی توانستم بلند شوم با ویلچر به اتاق همشهری خودم جهت ملاقات رفتم دیدم همان حشمت الله اکبری بچه مرزیان است که در حین عملیات با این توجیه که او شهید شده او را جا گذاشته بودم با او احوال پرسی نمودم تا صدایم را شنید گفت : دست شما درد نکند که مرا به عقب انتقال دادی فکر می کرد که من جان او را نجات داده ام . بعد از ظهر همان روز اقوام او ، با شیرینی و گل به اطاق محل بستری ما آمدند واز نفر اول سوال کردند که صفدر لک کدامیک از شما می باشید یکی از مجروحین گفت او که که گردنش بسته می باشد دور تخت من جمع شدند و از من بخاطر نجات حشمت ا... اکبری تشکر و قدردانی نمودند و با خواهش عنوان نمودند با توجه به وضعیت روحی خودش خبر شهادت برادرش را فعلا به حشمت نگویید در حالی که من او را نجات نداده بودم و واقعاً این طور نبود...
هر روز ازطرف وزارت خانه ها ادارات مساجد بازار و بیشتر خود مردم بصورت خود جوش دسته به دسته با گل شیرینی ، نذری ،بسته های حاوی مسواک خمیر دندان و لباس زیر و به دیدار جانبازان بستری در بیمارستانها می آمدندوا ما اینکه هروز ملاقات داشتیم و لی من تمام فکر پیش بچه ها در خط بود و هر روز از طریق رادیویی که خواهرم برایم آورده بود اخبار عملیات را گوش میکردم از شدت بمباران شهرها کاملا میشد فهمید که عراق چه ضرباتی در کربلی 5 خورده ، در بیمارستان شهدا تجریش دوباره بعد از خارج نمودن چندین ترکش از بدن و پاها و کمرم بدلیل خشک شدن و ثابت بودن زانو و مچ پاهایم ما را با آمبولانس جهت ادامه درمان به آسایشگاه ویژه جانبازان قطع نخاعی فرستاند در آنجا بود که با مفهوم فیزیوتراپی و خیلی دیگر از اصطلاحات بیمارستانی جدیدآشنا شدم در آنجا دها جانباز ضایعه نخائی در حال درمان بودند که تعدای نیز مثل همشهری خودم حیدرعلی جعفری و حاج محمد رضایی (معاون سیاسی استاندار در سال 76) و آذرشب ... از یکسال قبل در آنجا بستری و مشغول درمان روزانه بودند در آنجا نیز یک هم تختی از مجاهدین لشکر 9 بدر بنام محمد ابو فاضل داشتم محمد خیلی خوش تیپ ، نورانی ،عاطفی ،خوش اخلاق و با همه مهربان بود یکعدد ترکش به پایش اصابت کرده بود که نصف آن داخل پایش بود و نصف دیگر بیرون زده بود و جهت درمان می بایست چند ماه در آسایشگاه بماند نمی توانست را برود ... نمی دانستم چرا شبها با ویلچر اکثر در میان درختان انبوه بیمارستان گم می شود و یکبار من نیز با ویلچر او را دیدیم که چگونه عارفانه و عاشقانه نماز می خواند و من مخفیانه به دیدن نماز خواندن او می نشستم چرا که مرا به یاد محمد باقری می انداخت سال بعد که به بیمارستان رفتم تا به جانبازان قطع نخاع بستری در بیمارستان سر بزنم دیدم عگسش روی دیوار زده شده چرا که بعد از بهبود دوباره به جبهه رفته و به شهادت رسیده بود
بعد از بهبودی نسبی بافیزیوترابی مرتب و زیاد ، توانستم دوباره روی پاهای خود با عصا بایستیم. نزدیک عید با آمبولانس ستاد امداد مجروحین جنگ بعد از دو ماه به ازنا باز گشتم در حال حرکت از خیابانهای تهران زندگی مردم که با خیال راحت با آسایش و امنیت کامل در حال زندگی بودند برایم جالب بود انگار نه انگار که کشور در حال جنگ است نمی دانستم آیا اینها اکنون میدانند در شلمچه چه محشری بر پاست یانه ؟. به شهر ازنا رسیدیم علاوه بر بچه های سپاه و بنیادشهید وشهید اسماعیل علی آبادی و عبدالرضا مرزبان باز هم مرتب ملاقاتی می آمد بچه های پایگاه بسیج خیلی لطف میکردند مرحوم محمد علی قنبری و عبدالرضا مرزبان گفتند دوباره بیا پایگاه بعد از چند روز که سرم خلوت شد به گلزار رفتم دیدم اکثر دوستان به شهادت رسیده اندو در جنت الجنان ساکنند غلامعلی توکلی و بهزاد احمدی ، علی اکبر جدیدالسلامی... و کسانیکه هنوز هم شلمچه مدیون خون آنان است ...به یاد شوخیها ، ناراحتیها ، صحبگاها و تقسیم غذا ، وداع آخر و آن لحظات زیبای افتادم ... گفتم لااقل چرا بخواب ما سری نمیزنید آیا می شود دوباره آن لحظات سراسر معنوی دوباره تکرار شود ؟
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین تکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردند و برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید بی پا
گناهم چیست پایم بود در خواب.
این روزها که سخت احساس از کار افتادگی ، خستگی و تنهایی می کنم با نگاه به خاطرات آن سالها فراق دوستان روحم را بیش از پیش می آزارد!
ایام خوش آن بود که با دوست بسر شد
باقی همه بی فایده و دربدری بود
جانباز 50 درصد صفدرلک (حاج احمد) کارمند بنیاد شهید ازنا