پنجشنبه ۰۶ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۳ دی ۱۳۹۲ - ۱۹:۱۳

صحبت‌های بهرام‌بیضایی پس‌ازماه‌هاسکوت

بهرام بیضایی هنرمند تکرارنشدنی سینمای ایران هرچند سه سالی می شود که خارج از ایران زندگی می کند اما هرازگاه با گفت وگوهای صریحش زمینه ای را فراهم می کند برای تامل بیشتر بر اندیشه هایش.
کد خبر : ۱۵۱۹۶۷
صراط: بهرام بیضایی هنرمند تکرارنشدنی سینمای ایران هرچند سه سالی می شود که خارج از ایران زندگی می کند اما هرازگاه با گفت وگوهای صریحش زمینه ای را فراهم می کند برای تامل بیشتر بر اندیشه هایش.

بیضایی در تازه ترین گفت و گویش به مرور کارنامه کاری خویش در حیطه نمایشنامه نویسی پرداخته است و در این مرور یادی هم شده است از آدمهایی نظیر سیاوش کسرایی، جلال آل احمد، محمد رحمانیان و نادر ابراهیمی.

بخشهای خواندنی این گفت وگو را که در مجله «اندیشه پویا» منتشر شده با هم می خوانیم :



تصویر سیاوش کسرایی از «آرش» فراآرمانی بود

«آرش» واکنشی بود به منظومه سیاوش کسرایی و بازاندیشی آن. یادتان هست که روشنفکری به شناخت زبان و فرهنگ و اساطیر کهن ایرانی زخم زبان می زد؛ و هم تفکر سنتی و هم بخش مهمی از تفکر چپ یک کلام ضد آن بود. برای خیلی ظاهرا امروزی شده ها هم معیاری امروزی شدن، از بن فراموش کردن کل هویت و این حرف های صد تا یک غاز بود، و بسیاری هم می گفتند درود بر ندانستن! بسیار مهم بود که سیاوش کسرایی، آرش کمانگیر را ساخت و از تنگنای چپ و سنتی و راست و امروزی سر بلند در آمد. اما درست شاید برای خلاصی از همین تنگنا، به نظرم تصویرش از مردم و قهرمان هر دو فراآرمانی بود.

در داستان نادر ابراهیمی آرش از کوه برمی گشت و ...

یک روز منتظر نتیجه امتحان آخر سال، هم مدرسه ای ام، نادر ابراهیمی «آرش در قلمرو تردید» خودش را برایم تعریف کرد. نادر ابراهیمی کوهنورد هم بود و همه طنز و واقعیت گرایی اش را گذاشته بود برای آرش. در داستان او در پایان آرش از بالای کوه بر می گشت و خبر می داد که از آن بلندی میان سرزمین ها مرزی نیست. پیامی بسیار روشن و مترقی، و در عین حال بهترین شیوه برای ننوشتن اسطوره، و بلا تکلیف گذاشتن دو طرف جنگی که دو- سه هزاره پیش اتفاق افتاده. نمی دانم چرا جرأت کردم بگویم من هم آزمایشی کرده ام. و ناچار شدم بخوانمش. حسابی زد توی ذوقم که واقعی نیست؛ و من هم که نمی خواستم نویسنده بشوم؛ خیال راحت انداختمش کنار.

هیچ کس نبامد بگوید بیا خرج با من! این کار را بساز

پژوهش های «نمایش در ایران» همچنان که از اسمش پیداست بر محور نمایش ناشناختۀ ایران بود. کوشش برای پیدا کردن اسنادی که خبری از نمایشی گم شده می داد؛ تا بعد از کنار هم گذاشتن این اسناد به درک چگونگی آن برسیم. این مقاله ها پایه کتاب «نمایش در ایران» شد که امروزه در دسترس است اما در سال 41 هیچ ناشری علاقه ای به نشر آن نشان نداد. هنوز هم هرگز هیچ توانگر نان گندم خورده ای نیامد بگوید پژوهش یعنی خانه نشینی و خرج بی دخل. بیا –خرج با من این کار را بساز!

هر کس خودش بخواند و قضاوت کند

نیم قرن از انتشار سه نمایش نامه عروسکی «قصه ماه پنهان»، «غروب در دیاری غریب» و «پهلوان اکبر می میرد» می گذرد و در این مدت کسی جز آل احمد آن را به معنایی که آل احمد به آن ها داد {که این نمایشها بزرگترین کمک به تئاتر حکومتی است} نه خوانده است و نه می خواند. هم سه نمایش نامه عروسکی در دسترس است و هم نقدهای پراکنده آل احمد، و هر کسی می تواند خودش بخواند و قضاوت کند.

آیا همه آن ها که سال ها در «تئاتر سنگلج» کار می کردند یا هر تئاتر دیگری، کمک به تئاتر حکومتی می کردند؟

{جلال} نوشت حضرت تو داری از یک اقلیت دفاع می کنی! منتظر معذرت خواهی هیچ کس نیستم، اما کجای سه نمایش نامه عروسکی دفاع از اقلیت است یا کمک به تئاتر حکومتی؟ آیا همه آن ها که سال ها در «تئاتر سنگلج» کار می کردند یا هر تئاتردیگری، کمک به تئاتر حکومتی می کردند؟! آیا هر ساختمان دولتی، حکومتی است؟ مثلا استادان نباید یاد بدهند و دانشجویان نباید بیاموزند چون پول ساختمان دانشگاه را دولت از جیب ملت داده؟ کدام یک از ما پول ساختن یک تئاتر مستقل و شخصی داشتیم، آل احمد یا من یا دیگران؟ و اگر داشتیم آیا تهمت های جدیدی نثارمان نمی شد؟ و آیا معنی مخالف حرف آل احمد این است که دیگر نویسندگان تبلیغ اکثریت می کردند؛ و نه چنان که همه آرزو می کردیم، گسترش دیدگاه و اندیشه، و کوشش در شناختن این بن بست های خود ساخته؟

مگر اقلیت حق دفاع ندارد؟

و اما در صورت درست بودن برداشت آل احمد، مگر من حق ندارم از اقلیت دفاع کنم؟ و مگر اقلیت حق دفاع ندارد؟ و چرا دفاع از اقلیت به معنی کمک به تئاتر حکومتی است؛ حکومتی خود پاره ای از حکومت بزرگتری است که آل احمد روشنفکر آن، و بعدتر گاهی سخنگوی غیر رسمی آن بود، و حال اگر شکافی سر قدرت در آن افتاده بود اصل یگانگی بنیادی و مستبدانه آن ها را نمی پوشاند.

آل احمد با خشم بی دلیل اش برای من تبلیغ کرد

من هیچ جوابی به آل احمد ندادم. جواب دادن به این تهمت های روی لبه، خود را به دام طرف دیگر انداختن است. اما حالا که فکر می کنم، جایش خالی، آل احمد با خشم بی دلیلش، تبلیغی را که به من بست و من هرگز نکرده بودم؛ خود او کرد. یعنی اگر واقعا دیو جای من به گوشه دردی نالیده بود، با دهنی آن قدر بسته که نه کسی فهمیده بود نه حتی خودم،آل احمد- نخواسته و ندانسته – آن را به صدای بلند فریاد کرد و به گوش همه رساند. عجب که در این تندروی بی پروا آل احمد فراموش کرده بود که از دو قرنی پیش ازآن که چشم به جهان باز کنم،سیاه خیمه شب بازی و تخت حوضی، اقلیت روی صحنه بوده اند،که خود را مایه تفریح بزرگان کرده اند،شاه و وزیر و سردار و پهلوان و تاجر و ملا و همه یعنی کل نظم را به بازی می گرفته اند.

«مجلس شبیه...» ادای احترامی است به آنها که جان پای بازسازی کانون دادند

دلسردی ام از فضای تنگ روشنفکری وطنی که از خیلی پیش شروع شده بود و فقط به کانون مربوط نبود. و این که از همان «ده شب نویسندگان» به استقبال نظارتی رفتند که در راه بود. و بعد من هم واقعا و درعمل به خوشامد آن رفتند و رستگار شدند. اما باورم به تک تک بسیاری از آن ها همیشه با من است و احترامم به رنج و کار آن ها برجاست. و نمایش نامه «مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین» ادای احترامی به آن هاست که جان پای بازسازی کانون دادند.

سه اثر تاریخی بیشتر ندارم

در همه نمایش نامه ها و فیلم نامه های من روی هم سه نام تاریخی بیش تر نیست و هیچ کدام تاریخ آن ها نیست. در «مرگ یزدگرد» یزدگرد حضور ندارد و جسدش بر صحنه تنها بهانه است برای نزدیک شدن به خانواده آسیابان زیر فشار دو زور. در «دیباچه نوین شاهنامه» اسطوره فردوسی است؛ شاهنامه بهانه است و اسطوره های تاریخی یا تاریخ اسطوره ای که او سرود موضوع ما نیست. و در «تاریخ سری سلطان در آبسکون» کسی در آبسکون نبوده که تاریخ سلطان محمد خوارزم شاه در انزوا را بنویسد! یادم نمی آید شخصیت تاریخی دیگری نوشته باشم مگر «هدایت»، که آن هم تنها درباره یک ساعت پایان اوست و باز تاریخی نیست، معاصر است.

سرزمین اهورایی ما سرزمین تک گویی است یا در دل خود دزدانه حرف زدن

من فرار کرده ام؛ هم از بینش مرگبار سنتی و هم از غربی شدن. نمایش یونانی{بازنمایی یونانی اساطیر ایرانی} عالی است و برآمده از جهانی که در آن گفت و گو هست؛ چکار دارد به سرزمین اهورایی ما که سرزمین تک گویی است یا در دل خود دزدانه حرف زدن،یا همان حرف با خود را هم نزدن؟

بسیاری از مردم ما دعا به زبانی می خوانند که نمی فهمند اما روح شان تازه می شود

پیچیدگی زبان برای آن است که تماشاگر یا خواننده ذهن خود را به کار نینداخته از بس کار آسان پسند دیده است. دلم نمی خواهد فکر کنم این نفهمیدن خودخواسته یا از تنبلی ذاتی است یا بیگانگی با زبان مادری. آخر بسیاری از مردم ما دعا به زبانی می خوانند که نمی فهمند اما روح شان تازه می شود، یا نمایش یا فیلم فرنگی می بینند که زبان آن را به درستی یا از بن در نمی یابند و هم حظ می کنند و هم نقد می کنند و هم توصیه می کنند. چطور است که زبان مادری شان برای شان سخت است؟ پیچیدگی زبان اگر عمدی و برای هنرنمایی باشد می شود فضل فروشی وغلطی در غلط است؛ اما در وضع طبیعی اش، پیچیدگی زبان نتیجه پیچیدگی موقعیتی یا روانی شخصیت هاست؛ مثلا در جای خود نبودن، یا بیگانه بودن، یا فاصله تاریخی- چنان که در «چریکه تارا» هست و کسی نیست که آن را نفهمد.

داستان به گذشته تعلق دارد و نمایش به حال

من خیلی کارها نکرده ام، یکی هم ننوشتن داستان. داستان با همه ارزش های ادبی، توصیفی،تخیلی اش تک گویی نویسنده است و نهایتا به گذشته تعلق دارد. نمایش بر صحنه همواره زمان حال است حتی اگر تاریخ گذشتگان باشد. همیشه در حال شدن است، و روح یا ساخت آن بر گفت وگوست. سرزمین تک گویی نیاز به تمرین گفت و گو دارد.

استبداد محض است اگر واقعیت از همه نگاه ها دیده نشود

واقعیت یک جور نیست که همه همان یک جور را بسازند. هرکس نسبت به آن در زاویه و فاصله ای است؛ قدم اولش همان سوال معروف که واقعیت از نگاه کی؟ دردناک است که این سوال همیشه برای حذف برخی از نگاه ها به کار رفته! هر کس فیلم را چنان می سازد که خود می بیند. و استبداد محض است اگر واقعیت از همه نگاه ها دیده نشود. من هم شیوه خودم را دارم که گریزان از وقت کشی است، و برای پیشگیری از همین وقت کشی است که به لطف گردانندگان ده سال یک بار هم فیلم نمی سازم، اما اگر بسازم، شیوه ای است که شاید خیلی در قالب مالوف نباشد؛ ولی خیلی زود هم از خاطر نمی رود. اسمش هر چه می خواهد باشد!

آخرین نمایشم پس از یک ماه و نیم بلاتکلیفی اجرا شد

آخرین اجرای صحنه ای من «افرا یا روز می گذرد» بود که به دلیل تعمیرات ناگهانی و حیرت آور تئاتر شهر نه در جای خود که پس از یک ماه و نیم بلا تکلیفی در یخبندان دی و بهمن 1386 در تالار رودکی (وحدت) اجرا شد! من خود را سیاسی نمی دانم، اما هرگز کسی را هم از برداشت سیاسی آثارم باز نداشته ام؛ و مگر شغل من بازداشتن مردم از تفسیر سیاسی است؟ اما از طرفی موکول کردن ارزش هر اثری به جنبه سیاسی به نظرم نادرست است.ارزش ها متغیرند و در همین سینمای خودمان من گاهی فیلمی را تحسین کرده ام که از نقطه نظر فکری نفی اش می کرده ام.

 با تندروی در مفهوم سیاسی «مجلس شبیه...» زمینه حذفش را فراهم کردند

آقای رحمانیان نه از طرف من، از روی لطف و از زبان خودش{نقدی بر آنها که «مجلس شبیه...» را سیاسی دیده بودند} نوشت  که البته از زبان من فصیح تر است، و من هم مثل شما تا انتشارش از آن بی خبر بودم؛ و به گمانم در برابر کسانی نوشت که با تندروی در معنای سیاسی «مجلس شبیه...» دانسته یا ندانسته زمینه های حذف آن از صحنه را فراهم می کردند، و خوشبختانه موفق هم شدند، و آن نمایش پس از ده روز تشنج پشت پرده که می کوشیدم از بازیگران پنهان کنم بالاخره در شب بیست و یکم از چهل و پنج اجرای مصوب آن، در میان اشک بازیگرانش از صحنه پایین کشیده شد و تئاتر ایران برای همیشه نجات یافت!

سی سال بعد از آن که از دانشگاه بیرونم گذاشتند در فرنگ به دانشگاه بازگشتم

خیال نمی کنم{به واسطه ترک ایران} امکان مهمی داشته ام که از دست داده ام . فیلم و صحنه بله- اگر راهی به دلخواهی بود، ولی پیشیزی نمی ارزد به از دست دادن آنچه من از دست دادم؛ به عمری در نوبت نه شنیدن، از کار های دیگری ماندن! استراحتی دادم به کسانی که در واقع هم کاری جز استراحت نداشتند و آمدم پی شغلی جای دیگری از جهان، و درست سی سال پس از آن که از دانشگاه بیرونم گذاشتند به دانشگاه برگشتم.

خانمی از تهران برای من شال گردنی فرستاد

خیالم نمی کنم از دوستانم دورم، و خیال نمی کنم دوستی مرزی دارد. سال گذشته خانمی از تهران برای من شال گردنی فرستاد که با دست خودش بافته بود؛ امیدوارم بداند که به یادش هستم. و اما دستاورد. همانم که بودم. می نویسم، به همان زبان و فرهنگ خودم؛ یعنی سرزمینی که با خودم آورده ام؛ و هر گاهی که دست دهد لایه های فرهنگی ایران را معنا شناسی می کنم آن طور که می فهمم. دوروبرم مهربانی موج می زند، و تشنگی است برای گفت و گو درخود شناسی فرهنگی و تاریخی. اینجا خارج از درس موظف دانشگاهی، و جلسات فوق برنامه فارسی، توانستیم با پشتیبانی «مرکز مطالعات ایران شناسی دانشگاه استنفورد»، «جانا و بلادور» را روی صحنه ببرم. سایه بازی؛هنری که هفت قرن پیش،از ما گم شد.

و اگر این هم می خواست در قالب های مالوف باشد اصلا باید نمی بود و پا به هستی نمی گذاشت. کاری که به انجامش آنجا حتی فکر هم نمی کردم؛ و با کم و بیشی که در ایرانیان پراکنده دیگر جهان می شناسم شاید هیچ کجای دیگر هم احتمال اجرای آن نبود. خیلی رویایی بود. در غیبت هفت قرن تجربه ای که از ما دریغ شده، داوطلبانی جمع شدند تا همه چیز را از درون این فرهنگ و از نو خلق کنیم. دو بازیگر/ خواننده زن و مرد، دو نوازنده، و پنج پیکرک باز. «جانا و بلادور» طومار سایه بازی که در چهاردهه دوبار بازنگری کرده بودم سرانجام نهایی شد و به چشم آمد و دیدیم که پس می شود، و من بار سنگینی را زمین گذاشتم.

همچنین، و به دنبال همین، و این بار در یکی از تالار های استنفورد، روخوانی دو نفره ای از «آرش» نشان دادیم، با دوبازیگر/ خواننده زن و مرد. و بالاخره پس از بیش از پنج دهه، صدای این برخوانی در آمد و من مطمئن شدم که اولین تصورم از اجرای آن وقت نوشتن اش، خیالات نبوده است و به خوبی شدنی است. خودش حالم تجربه ای که راهی به آن نمی دادند اینجا اتفاق افتاد و امیدوارم ضبط این ها به دست تان برسد.

در انتظار باز شدن آسمان تهرانم

گذشته از این ها همچنان نمایش نامه می نویسم به امید اجرا و انتشار در ایران؛ و مثل همه این سال ها در انتظار باز شدن آسمان تهرانم، و به امید باد و بارانی که هر هوای آلوده ای را بشوید.