شنبه ۰۸ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۴ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۸

مهر می آید با حرفهایی که نان نمی شود

حال و هوای پاییزی شهریورماه با صدای قدم های مهر و شوق خریدهای مدرسه گره خورده و در این میان کودکانی با چشم های پر غصه در فراق پدر کودکیشان ناتمام مانده و با هزاران امید و آرزو نگاه حسرت بارشان را از پشت ویترین به مدادها و دفترهای صد برگ می دوزند و تصمیم می گیرند با شکستن قلک براي نوشتن مشقهای شب دفتر کاهی بخرند.
کد خبر : ۱۳۱۶۲۱
صراطکودکان یتیم با هزاران امید و آرزو نگاه حسرت بارشان را از پشت ویترین به مدادها و دفترهای صد برگ می دوزند و خودشان همچون پدری دلسوز برای آموختن الفبای زندگی دفتری ساده و کاهی را برای نوشتن مشقهای شب می خرند.  

این کودکان پس از فراق پدر به عنوان کارگران کوچک در دل کارگاه ها مشغول به کار می شوند و با استشمام بوی مدرسه و یک دو دو تا چهارتای ساده پولهایشان را پس انداز می کنند تا در سال تحصیلی جدید نیازهای خود را برآورده سازند.  

مرد خانه و کودک مدرسه

پاییز برای کودکانی که پدر از دست داده اند بوی غربت می دهد، غربتی که به آنان آموخته در نبود بابا هم مرد خانه اند و هم کودک مدرسه، از این پس باید صبح ها مدرسه بروند و ظهرها دوشادوش مادر بار زندگي را بر شانه هاي كوچكشان قرار دهند و پایانی باشند بر دلهره های مادر. .....

از همان کودکی می آموزند که آنچه زندگی را می سازد عشق است و کار از هیچ نمی ترسند آنان آموخته اند که در فراق پدر بار زندگی را بر دوش بکشند و همچون بزرگ مردانی کوچک هر روز با پای پیاده بار بر دوش بگیرند و زندگی را از همین کودکی بسازند.

گاه ثانیه ها و ساعت ها در گوشه ای از خیابان می نشینند و به عابرين چشم می دوزند تا شايد كسي وسیله ای از بساط آنان بخرد و دلهای کوچکشان را شاد سازد، آنان این روزها بیش از همیشه کار می کنند تا با خرید دفتر و قلم روز اول مهر مانند بچه های دیگر روانه مدرسه شوند.  

گم شدن زود هنگام دوران كودكي

امروز چهره زندگي حقیقتی دیگر را در پیش روی این کودکان نمايان ساخته و به آنان آموخته که گم شدن زود هنگام دوران كودكي تقدیر آنان است تقدیری که هیچ گاه این فرزندان و مادرانشان را ناامید نکرده است و حال این کودکان با جثه های نحیف به سختی کار می کنند تا در پشت نیمکت های مدرسه بیاموزند و آینده را طوری دیگر رقم بزنند.  

کودکانی مانند علی، حسین و زهرای کوچک همانند سایر کودکان یتیم از روی اجبار دست‌ فروشی می‌کنند و آنقدر کوچکند که قیمت اسکناس‌ها را از رنگشان می شناسند و گاهی سرشان کلاه می‌رود و شب با حساب و کتابهای فراوان، یک نان و یک قوطی پنیر می خرند تا شامی مختصر بخورند و فردا روز از نو روز از نو، آخر زندگی برای دستفروشان کوچک همیشه جاری است.

زندگی حسین، علی و زهرا با عشق و کار گره خورده و تنها آرزویشان درس خواندن است، علی می خواهد دکتر شود و حسین و زهرا هم معلم...

علی امسال چهارم دبستان، حسین اول دبیرستان و زهرا سوم دبستان می روند و امسال می خواهند حسابی کار کنند و لوازم التحریر بخرند برای همین هر روز صبح بساطشان را کنار نرده های بیمارستان قائم می گسترانند، ابتدا کمی از این کار خجالت می کشند اما بعد کم کم با فضا آشنا می شوند و به دیوار سنگی پای نرده ها تکیه می دهند تا مشتری پیدا شود و از بساط آنان شال، روسری و آینه ای بخرد.

دلتنگی برای پدر

این سه کودک با از دست دادن پدر بزرگترین دغدغه شان بدست آوردن پول است، خوب می دانند که اگر اسکناس های سبز را در دست داشته باشند صاحبخانه آنان را جواب نمی کند و  شلاق های زندگی بر تن نحیفشان ضربه نخواهد زد و تازه می توانند درس بخوانند و برای خودشان کسی شوند.

زهرا می گوید: روزهایی که پدر زنده بود زندگی طعمی دیگر داشت، آن روزها ما از تنگ دستی و زحمتی که او می کشید خبری نداشتیم.

به یاد دارم که  سحرها از خواب بر می خاست و پنجره ها را می گشود و بلند بلند نماز می خواند و بعد لباس بر تن می کرد و می رفت بر سر گذر تا شاید کسی برای کار ساختمانی و گچ کاری به دنبالش بیاید.

پدرم سخت کار می کرد و غروبها خسته به خانه می آمد و همیشه می گفت درس بخوانید تا برای خودتان کسی شوید و به حال و روز من دچار نشوید و این نصیحت هر روزه او بود.

کسی نیست تا نان در سفره مان بگذارد

صدایش همیشه غم داشت وقتی که بارها و بارها تکرار می کرد این جمله را که " بابا جان درس بخوانید تا مانند من برای یک لقمه نان منت این و آن را نکشید" ما نمی دانستیم از چه صحبت می کند تنها می دانستیم که او از سر کار برای ما " نان " می آورد تا گرسنه نمانیم.

زمان زیادی نگذشت که خسته و ناتوان از کار زیاد بیمار شد و نان آور خانه از میانمان پر کشید و رفت.

حال غروب ها دیگر او نیست تا برایمان نان در سفره بگذارد و من و علی و حسین اکثر شب ها گرسنه سر بر بالین می گذاریم و صبح ها بساط دست فروشی را پهن می کنیم تا لقمه ای نان بدست بیاوریم و با رفتن به مدرسه روح پدر را شاد سازیم. 

حرف هایی که آب و نان نمی شود

هنوز پینه های دستانش را فراموش نمی کنم دلم برایش تنگ شده دوست دارم پیشم باشد دوست دارم تا از آسمان به زمین بیاید و بگوید زهرای من نباید دست فروشی کند............

زهرای کوچک می گوید: با رفتن پدر از روزهای آغازین شهریورماه امسال بهت‌زده به بچه هایی می نگرم که کیف و کفش نو می خرند و به یاد می آورم اولین و آخرین کیف مدرسه‌‌ای که پدرم برایم خرید...........

دریغ که امسال باید دفتر و مدادم را در پلاستیکی مشکی بگذارم چون کیفی ندارم، هر چند که حرف کیف و کفش نو برای بچه هایی همچون من آب و نان نمی شود.

منبع: مهر