جمعه ۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۷ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۰:۲۳
حسن رحیم‌پور

علي(ع) و سكولاريزم

کد خبر : ۱۲۵۸۸۷
"صراط" - گرچه علي روح بزرگي بود در كالبد تنگ جهان و جامعه دوران علي شايستگي ايشان را نداشت و او بزرگتر از آن جامعه و فراتر از ظرفيت آن مردم بود، اما وقتي نام رفتار علوي يا دولت علوي را مي‌شنويم، بايد متوجه باشيم كه سخن از يك شخص، هر چند بزرگ، در ميان نيست؛ بلكه گفتگو از يك مكتب است كه علي نمونه بارز و برجسته تربيت شده اين مكتب مي‌باشد. مكتبي كه بنيانگذارش پيامبر بزرگ خدا بود و ايشان شاگرد برجسته آن مكتب. او از پيامبر آموخت كه جامعه ديني جامعه‌اي است كه بدون لكنت زبان بشود حق ضعفا و محرومين را و طبقات پايين جامعه راـ كه معمولا قدرت مطالبه حقوق خود را ندارند ـ از صاحبان قدرت و ثروت گرفت.

روايت از ايشان نقل شده كه فرمودند: «اني سمعت رسول الله..يقول في غير مره» من شنيدم كه به شكل متواتر در موقعيت‌هاي مختلف، پيامبر اين نكته را به زبان آورد كه: «لن تقدس امه لا يوخذ للضعيف فيها حقه من القوي غير متتعتع» آن امت و جامعه‌اي كه حق ضعيفان را نشود بدون لكنت زبان و بدون ترس از اقويا و صاحبان قدرت و ثروت مطالبه كرد، قابل تقديس و پاكيزه نيست. اينها در واقع تعريف جامعه ديني است. از زبان پيامبر اكرم كه استاد و مربي علي بن‌ابي طالب است وحضرت علي فرمود: «اناعبد من عبيد محمد(ص) ». يعني من بنده‌اي از بندگان محمدم و مثل برده در برابر محمدم. يعني هر چه دارم از اوست. در قاموس علي‌بن‌ابي‌طالب (ع) دولت ديني، ضامن عدالت ديني، ضامن حدود خدا، قوانين خدا و حقوق مردم است. حريم مردم، حريم خداست و حق‌الله؛ منتهي با تعريف دينيش نه با تعريف ماترياليستي، تعريف ليبرالي و تعريف ماركسيستي‌اش. تجاوز به حريم انسانها و حقوق مسلم آنها، تجاوز به حريم خداست.

اين منطق علي‌بن‌ابي‌طالب است و بارها در نهج‌البلاغه به تعابير مختلف آورده‌اند. و باز ايشان از پيامبر اكرم نقل كرده‌اند كه پيامبر فرمود: «من قتل دون حقه فهو شهيد». هر كس براي دفاع از حق وحقوقش، چه حقوق معنوي يعني كرامت و عزت انسانيش و چه حقوق مادي‌اش، يعني در مبارزه با ظلم كشته بشود شهيد راه خداست. اين يكي از پاسخها به كساني است كه بارها گفته‌اند و مي‌نويسند دين سراسر تكليف است وحق و حقوق در دين اكرام نشده. چطور از حق و حقوق بشر در دين صحبتي نشده وقتي كه پيامبرش مي‌گويد: اگر در راه دفاع از حقوقتان كشته بشويد، انگار در راه خدا كشته شده‌ايد. شهيديد مثل آنهايي كه در جنگ احد و خندق در ركاب حضرت محمد شمشير زدند و كشته شدند. منتهي نه حقوق تنها. حقوق توام با تكليف. حقوقي كه متقابلاً منشا مسئوليتهايي است. در ديدگاه‌هاي توتاليتر و نظامهاي استبدادي مردم فقط تكليف دارند و حقوقي ندارند. در نظامهاي ماترياليستي و ليبرال سرمايه‌داري كه بر اساس غرايز انسان بنا شده مردم طبق ادعاي تئوريك، فقط حقوق دارند و از مسئوليت‌هاي انسان نبايد حرف زد. شما تا از مسوليت و تكليف حرف بزني متهم مي‌شوي به نقض حقوق بشر و به محض اينكه از آرمان‌ها و حدود ارزش حرف بزني متهم مي‌شوي به تئوريزه كردن خشونت. اما در تفكر علي‌بن‌ابي‌طالب همه انسانها بدون استثناء حقوقي دارند و وظايف و مسئوليت‌هايي به اندازه‌اي كه به مسئوليت‌ها عمل مي‌كنند، حقوق براي آنها حتما محترم است و به اندازه‌اي كه از حقوق استفاده مي‌كنند مسوليت‌هايي دارند كه بايد به آن تن در دهند. مسئوليتهايي در برابر خدا، در برابر مردم و در برابر حق و سرنوشت خودشان. بنابراين مي‌بينيد كه بين مبارزه با ظلم و دفاع از حقوق مردم با راه خدا و شهادت در راه خدا، يك پيوند عقيدتي در منطق علي‌بن‌ابي‌طالب (ع) برقرار است.

اين تعريفي كه از جامعه ديني عرض كردم، پيامبر در باره‌اش فرمود: هيچ كس به اندازه علي قدرت ايجاد چنين سيستمي و ساختن پرداختن چنين جامعه‌اي را ندارد و بنابراين خداوند او را بعنوان وصي و خليفه بعد از من نصب كرد و پيامبر در روز غدير خم، اين را به مردم ابلاغ كرد كه مردم« علي‌ اقواكم علي هذل الامر» يعني هيچ كس به اندازه علي نخواهد توانست چنين جامعه‌اي را بسازد و لذا او حق خلافت دارد. لذا او از طرف خداوند به حاكمت منصوب شده. اين انتصاب ملاكش چيست؟ اين است كه او بيشتر از همه به حقوق مردم وفا مي‌كند و بيشتر از همه به مردم براي رسيدن به كمالات دنيوي و آخروي‌شان كمك مي‌كند. همين منطق است كه ايشان در خطبه 132 نهج‌البلاغه در مانيفست حكومتي‌شان مي‌فرمايند: درحكومت اسلامي كسي كه بخيل است و حرص مي‌ورزد و چشم كج در مال مردم و نگاه تحقير‌آميز به حقوق مردم دارد، نبايد مسؤول باشد. افراد جاهل و قشري و عوام حق ندارند وارد حكومت ديني بشوند. «و لا الحافي و لا الحسائف و لا المرتشي». رشوه خواران «ولا المعطل للسنه». آنهايي كه سنت خدا و پيامبر را تعطيل مي‌كنند؛ يعني در حكومت با قانون بازي مي‌كنند و هر جا و هر وقت دلشان بخواهد قانون الهي را اجراء مي‌كنند و هر جا دلشان مي خواهد اجرا نمي‌كنند. فرمود من به اينها اجازه نمي‌دهم در حكومت ديني وارد بشوند. من نمي‌گذارم فاسدها و باندهاي بي‌تقوا بر جان و مال و حقوق مردم مسلط بشوند. تا زنده‌ام نمي‌گذارم افراد بخيل و حريص به مال مردم، آدمهاي دنيا طلب و عياش و پرخور بر مردم حكومت كنند و وارد دولت بشوند. نمي‌گذارم افراد نادان و قشري و جاهل بر سر كار بيايند تا جامعه را منحرف كنند. «الجاهل يضلهم بجهله». اگر جاهلان و سفها، افراد سخيف و نادان بر سر كار بيايند، جامعه را منحرف مي‌كنند و نمي‌گذارم افراد زورگو و مستبد بر مردم مسلط شوند تا با بي‌عدالتي حكم برانند و اموال مردم و فقرا را بالابكشند و همه چيز را توجيه كنند و افراد بي‌زبان و نجيب را در جامعه محروم كنند.«يقطعهم بجفائه». نمي‌گذارم رشوه‌خواران در مديريت‌هاي حكومت نفوذ كنند تا حقوق مظلومين فراموش شود. «المرتشي في الحكم». نمي‌‌گذارم قاضي‌هاي رشوه‌خوار بر گردن مردم سوار شوند تا مردم را نابود و سنت پيامبر را تحقير كنند. فرمود: منطق من در حكومت اين است و هر كس با من است بسم‌ ا….. هر كس بر من است باز هم بسم الله .

 در روايت ديگري فرمود: بدترين حاكمان و دولتمردان آنها هستند كه حب‌الفخر دارند. حب‌الفخر يعني همين جاه‌طلبي، شهرت‌طلبي ، شهرت پرستي و خود را از مردم بالاتر ديدن. فرمود در حكومت اسلامي حاكمان حق ندارند از بالا به مردم نگاه كنند و مردم را پايين‌تر از خودشان بدانند و ببينند. فرمود:من با حاكمان متكبر نمي‌توانم كنار بيايم و همه آنها را يا اصلاح و يا حذفشان مي‌كنم. بعد رو كرد به مردم: اما شما مردم! من خدا را اطاعت مي‌كنم ولي شما من را اطاعت نمي‌كنيد. در حالي كه معاويه خدا را اطاعت نمي‌كند اما مردمش او را اطاعت مي‌كنند. هر چه به شما دستور مي‌دهم همين طور در هوا يخ مي‌زند و به مقصد نمي‌رسد. بعد فرمود كه: پس اصلاً معلوم هست كه شماها با چه نيتي با من بيعت كرديد؟ دولت ارزشها و عدالت، مشروعيتش گره خورده است به اينكه مسؤولينش دنبال عدالت اجتماعي و پاسدار ارزشهاي انقلابي و ديني و انساني هستند يا نيستند.

بنابراين شما بايد مراقب آن ايده‌اي باشيد كه به صراحت يا با كنايه مي‌گويند يا مي‌نويسند كه حاكميت اصلا نبايد و نمي‌تواند ارزشهاي فردي و اجتماعي اسلام را در سطح امور عمومي و اجتماعي پاسداري كند. دولت پاسبان نيكي‌ها نيست اصلا نبايد كشيك ارزشها و عدالت را بكشد. فقط دولت ژاندارم امنيت است. دولت فقط بايد آزادي رقابت در عرصه اقتصاد و در عرصه سياست و عرصه فرهنگ ايجاد بكند. امنيت براي رقابت آزاد بدون هيچ شرط و حدود اخلاقي وفكري ايجاد كند و نه در عرصه فرهنگ مسؤول دفاع از حقيقت است ونه در عرصه اخلاقيات اجتماعي مسؤول دفاع از ارزشهاست ونه در عرصه اقتصاد، سياست و حقوق اجتماعي مسؤول اجراي عدالت است. اين منطق مي‌گويد: چه بسا لازم است كه دولتها براي حفظ قدرت و امنيت صاحبان ثروت بر خلاف ايمان، بر خلاف انسانيت و مذهب عمل بكنند. و آدم عاقل و انسان خردمند نبايد دولت مردمي را به اين دليل سرزنش كند كه چرا به منظور حفظ حكومت و قدرت از راههاي غلط و عجيب و غريب استفاده كردي. براي اينكه در اين منطق اگر رجل سياسي امروز به خاطر بي‌تقوايي متهم بشود، فردا به خاطر نتيجه‌اش ـ يعني كسب قدرت ـ در افكارعمومي تبرئه مي‌شود. يعني مي‌گويند افكار عمومي عمل بد را به نتايجش مي‌بخشند. تو هر كاري مي‌خواهي بكن و به هر ترتيبي مي‌خواهي به قدرت برسي، برس. مسئله‌اي نيست افكار عمومي فراموش مي‌كند! شبيه اين تعابير را از نظريه‌پردازان سياسي غرب و پدران سكولاريسم از آقاي ماكياولي تا ديگران تا همين امروز شماها زياد مي‌بينيد. اينها اساسي را گذاشتند كه طبق آن ملاحظات ارزشي نبايد در تصميم‌گيري دولت مردان دخالت كند چون معتقدند كه با شخصيت اخلاقي نمي‌شود دولت تشكيل داد و به خصوص نمي‌شود آنها را حفظ كرد و بنابراين اخلاق از سياست و ديانت از حكومت جداست و حتما احتياج است به يك مقداري حقه‌بازي و تظاهر و عوام‌فريبي،بخصوص در سيستم جمهوري كه بايدآراء را به هر شكلي جمع كرد و مسأله اصلي در آراء، مسأله كميت است نه كيفيت و بنابراين دروغهاي زيباي شهريار و حاكم و دولتمرد براي حفظ شهروندان در اطراف او لازم است و فرزانه كسي است كه ماهرانه دروغ بگويد. مهم اين نيست كه تو راست مي‌گويي يا دروغ. مهم اين است كه قدرت بدست بيايد و قدرت را نبايد با معيارهاي ديني و ارزشي ارزيابي كرد. چون ارزشها متعلق به حوزه خصوصي آدمها هستند. نمي‌توانند ملاك داوري در مورد اقدامات عمومي باشند. كه اينها همه مبناي تفكر سكولار و درست در مقابل تفكر علي بن ابي طالب (ع) است.

تفكر سكولار كه مي‌گويم، اعم از ديدگاه‌هاي سلطنتي وتوتاليتر و استبداري سكولار است كه كساني مثل خود ماكياولي يا توماس هابز طرفدارش بودند. يا نظامهاي سكولار ليبرال كه تئوريسين‌هاي جامعه مدني در سنت ليبراليسم طرفدارش بوده‌اند از جان لاك به بعد تا نظريه‌پردازان معاصر نئوليبرال. دنباله‌هاي اين جريان در چند دهه اخير، بطور خاص ادعا كرده‌اند كه يك راه ميان‌بر جديدي كشف كرده‌اند براي دفورم‌هاي راديكال تر در دولتهاي سنتي و آن نه فقط تجديد نظر در ريشه‌ حقوق واخلاق بلكه تجديد نظر در ريشه‌هاي زبان و فهم مردم است. براي اينكه ريشه افكار قديمي را در باب عدالت اجتماعي و ارزشها از خاك ذهن بشر بكنيم. چون مشكل بشر سنتي در ابهام زبان و انحراف زبان است.مشكل اصلي در ماهيت واژه‌هاست. واژه‌هاي قديمي‌اي مثل عدالت. و بايد اين واژه‌هاي قديمي مثل عدالت را بازنشست كرد و از رده خارج كرد و به جايش واژه‌هاي نويي بسازيم كه همه اين مفاهيم را مقيد و محدود كند. يعني مفاهيمي مثل عدالت يا ارزشهاي اجتماعي كه معيارهاي فطري ما قبل دولتي‌اند براي دولتها و حاكميت‌ها مزاحمند. اينها كه اشاره مي‌كنم يك مقدار زيادش را شما در نظريات فيلسوفان تحليلي و گرايشات پوزيتيويستي در باب حقوق بشر مي‌توانيد تعقيب كنيد. ببينيد كه چطور اينها همه مسئله عدالت و ارزشها را صرفاً به منازعات لفظي تبديل كردند و گفتند تمام صحبتهايي كه از عدالت اقتصادي و ارزشهاي اجتماعي و حكومتي مي‌شود كه حكومت‌ها بايد ارزشي باشند و دولتها بايد ارزشي عمل كنند، اينها همه نقض علم اقتصاد و نقض علم سياست است. اين اقتصاد كلاسيك و سياست كلاسيك كه در دانشگاهها به شما تدريس مي‌كنند، مضمونش همين‌هاست و شما جرات درك ريشه‌اي آنها و جرات نقد آنها را به اين زودي‌ها نخواهيد داشت.

چون نظام آموزشي ما، نظام آموزشي مبتني بر ترجمه و تقليد است. نه مبتني بر اجتهاد و ابتكار و خلاقيت. اينها صريحا مي‌گويند كه نبايد با اعلاميه‌نويسي يك حقوق زايدي را براي فقرا و طبقات پايين در جامعه ايجاد كرد. اينها موي دماغ مي‌شوند، پررو مي‌شوند و اين شعارها و تعابير، اين اصطلاحات، ما بعدالطبيعه است و اصطلاحات و تعابير ايدئولوژيك است و اينها نبايد واردعرصه سياست و مديريت و اقتصاد بشود واين تعابير ما بعدالطبيعي را ضعفا و فقرا با همدستي يك مشت مذهبي امل شاعر پيشه ابداع كردند براي اينكه جلو توسعه را بگيرند.منتهي خوشبختانه حق و حقوق با اعلاميه نويسي گرسنه‌ها و مدافعان گرسنگان ايجاد نمي‌شود و اين حقوق الهي مردم واين حرفها يك مشت تركيبات كاذب است وحقوق در منطق ما قرار داد محض است. زبان عدالتخواهان و زبان بنيادگراهاي ديني اصلا مشكل ذاتي دارد و اين شعارها يك مقدار اصوات بي‌معني است. اينها صرف‌الاسم‌ است. شما بحثهايي كه پوزيتيسها كرده‌اند نگاه كنيد. تمام اينها را مي‌گويند.مي‌گويند تمام ارزشهاي اخلاقي و تمام گذاره‌هاي مابعدالطبيعي همه بي‌معني و پوچ است. معناي واقعي نامها كجاست؟ آنجايي كه سود مادي همه مباني حقوقي، اخلاقي و عدالتخواهي را بي‌معني مي‌كند و زير سؤال مي‌برد. اين يك جريان و يك خطر بالفعل براي انقلاب است و در واقع آخرين پيامهايي است كه نسل قبل از شما دارد به شماها منتقل مي‌كند. ذهنهايي كه اين‌ها را ترويج مي‌كنند و ترجمه مي‌كنند، ذهنهاي به شدت قشري و خشكيده‌ هستند وتا حالا كار زيادي دست بشر داده‌اند. ذهنهايي كه اصلاً روي ملاج اين‌ها و روي خلاقيت اين‌ها باران نباريده وبا اين مفاهيم ارزشي حتي يكبار هم آشنا نشده‌اند. والا كيست كه نداند تمركز بي‌قيد و شرط سرمايه‌هاي انبوه براي مصارف شخصي و به نفع يك اقليت فاسد مبتني بر غصب و اسراف وتبذير و ربا،اين‌ها با ايدئولوژي ماترياليسم در غرب ودر جهان تئوريزه شد و ناخدايان سرمايه‌داري ليبرال صريحاً گفته‌اند كه به تقدم ماده معتقدند و اين ماترياليسم اگر روزگاري معنا داشت، ديگر امروز خيلي ابلهانه و ارتجاعي است . امروز هر كسي در سطح مفاهيم سياسي بزرگ مثل دولت و فلسفه قدرت، از عدل و ارزشها حرف بزند، او را فناتيك و ضد‌استاندارد لقب مي‌دهند و ضد‌استاندارد خونش در همه جاي دنيا مباح است. احزاب نامرئي كه بلدند چطور حكومتهاي انقلابي را بدون براندازي بازسازي بكنند و پوستش را حفظ بكنند و محتوياتش را تغيير بدهند و پشت همين استانداردهاي جهاني قايم بشوند. صريحاً مي‌گويند كه موضوع سياست قدرت است نه حقيقت، نه فضيلت و نه عدالت. اين‌ها ديني‌ترين و زنده‌ترين انقلابها را مي‌توانند به روش تاكسي‌درمي تزئين كنند و خشكش كنند و به تماشا بگذارند. بطوري كه آن جنبش بزرگ با آن مفاهيم عالي هم باشد و هم نباشد .

به قول سلمان فارسي وقتي كه ديد بعد از فوت پيامبر ريختند به خانه علي و علي را به زور كشيدند به سمت مسجد براي بيعت. آنجا دارد كه بعضي از اصحاب خاص حضرت امير دست به شمشير به چشم علي نگاه مي‌كردند كه ايشان فرمان درگيري بدهند و حضرت امير با چشمش اشاره كرد كه كاري نكنيد. آنجا دارد كه سلمان فارسي كنار كوچه ايستاده بود و ديد كه دارند با علي چه مي‌كنند. وقتي كه حضرت امير علامت داد كه كاري نكنيد.اين دوراني است كه بايد تحمل كرد. دوران سكوت براي وحدت. و دوران قيام براي عدالت بعداً خواهد رسيد. آنجا دارد كه سلمان فارسي وقتي كه ديد عمامه‌ علي را به گردنش انداخته‌اند و دارند او را مي‌برند، به ديوار تكيه كرده بود و رو كرد به مردم و با لهجه فارسي گفت: كرديد و نكرديد.خطاب به آن جامعه و وارثان انقلاب پيامبر گفت كرديد و نكرديد. مسلماني كرديد و نكرديد. حفظ ظواهر كرديد اما باطنش را به باد داديد. مغز انقلاب را فداي قشرش كرديد و مضمون انقلاب را فداي فرمش كريد. در اين شرايط و بعد از تثبيت يك انقلاب، اگر نسل دوم و سوم انقلاب از مفاهيم انقلابي و از ارزشهاي انساني در جامعه بعد از انقلاب، جانانه و ابوذري دفاع نكنند و قيام نكنند و حتي اگر سخت افزار انقلاب حفظ بشود، نرم‌افزارش عوض مي‌شود.

اگر هوشياري ايدئولوژيك و انقلابي در اين مسأله نباشد و انقلاب فقط سخت افزارش حفظ بشود، نرم‌افزارش تغيير مي‌كند و شما متوجه نمي‌شويد. ما هم متوجه نخواهيم شد. مثل ساختماني كه ساختمانش باشد و ساكنانش عوض بشوند. ساختماني كه به دست انقلابيون وبه دست عدالت‌خواهان و به دست مجاهدين و شهيدان ساخته شد، زير سنگينترين آتشها، كم‌كم عدالت ستيزان و قاعدين و مخالفين اصل تئوري آن انقلاب ديني، ساكنان آن ساختمان خواهند شد. اگر اين هوشياري نباشد. اين نظريه تناسخ اگر در مورد فرد انسان غلط است،به نظر من در موردحاكميت‌ها و نوع اجتماعات بشري صادق است. با يك نوع مجازگويي البته. اين ارواح خبيثه ماقبل انقلابها دوباره قابل احضار هستند و مي‌توانند در بدن انقلابها حلول كنند و فرمان جامعه را به سمت ديگري بچرخانند. اول با زاويه‌هاي كم وبعد شما مي‌دانيد وقتي انحراف با يك زاويه كوچك شروع بشود، شما اولش تفاوت مسافتي بين اين دو ضلع نمي‌بينيد. اما وقتي در طول زمان ادامه پيدا كند همين زاويه كوچكي كه باز شده، در طول زمان مي‌بينيد كه آنقدر فاصله‌ها زياد مي‌شود كه اصلاً ديگر كسي آن انقلاب را به جا نمي‌آورد. به جا نمي‌آورد كه كي‌ بوده، چي بوده، اصلاً براي چي تشكيل شده. اصلاً يك طوري كه ظاهرا همه چيز به جاي خودش هست و واقعاً هيچ چيز به جاي خودش نيست. همه چيز درست است وهمه چيز خراب و به همين دليل است كه انقلاب اسلامي نبايد فقط به تغيير رژيم اكتفا مي‌كرد، بلكه بايد با نرم‌افزار جديد ديني و انقلابي به تغيير سيستم بپردازد. تعويض رژيم كافي نيست. بايد سيستم عوض بشود و الا اگر سيستم عوض نشود همان ارزشهاي ما قبل انقلاب يا خودشان ويا شبح‌شان دوباره به داخل حاكميت و به داخل جامعه و به داخل افكار عمومي وبه داخل دانشگاه عودت مي‌كنند. چنانكه دارند مي‌كنند. آن از در رفته‌ها از پنجره‌ برگشتند. تعويض هيئت حاكمه كافي نيست، بايد طبقه حاكم هم عوض بشود. طبقه‌اي كه در جامعه جاهلي حاكم بود و بر آن اساس حكومت مي‌كرد، بايد آن عوض بشود و الا تعويض هيأت حاكمه كفايت نمي‌كند صورت عوض مي‌شود و سيرت دوباره تجديد و باز توليد مي‌شود.

بايد آن طوري كه حضرت امير فرمود، كفگير انقلاب، محتويات ديگ سيستم حكومت و جامعه را بهم بزند.«حتي يعدو اسفلكم اعليكم و اعليكم اسفلكم». فرمود در حكومت من، من اوضاع را به هم ‌مي‌ريزم. گفت: كاري مي‌كنم مثل اينكه كفگير توي ديگ مي‌رود و پايين‌ها را مي‌آورد بالا و بالاييها را مي‌برد پايين، من همه‌تان را به هم مي‌ريزم. اين طور نيست كه بگويم شماها همانطور كه بوديد هستيد وما همانطور مثل بقيه مي‌آييم حكومت مي‌كنيم، برويم جلو ببينيم چه مي‌شود. چرا خطر حذف موجه ارزشهاي انقلابي هميشه بعد از پيروزي و استقرار يك انقلاب، دوباره يك خطر جدي، تهديد‌كننده و زنده است؟ چرا؟ علي‌بن ابي طالب دو و نيم دهه بعد از رحلت پيامبر وقتي وارد حكومت شد، با تمام وجودش اين فاجعه را لمس كرد و خواست اوضاع را برگرداند. خواست تغيير در سيستم ايجاد بكند و سه تا جنگ داخلي بر او تحميل كردند. دوستان سابق خودش. براي اينكه حتي اگر هيئت حاكمه بعد از انقلاب، فاسد نشود و فاسد نباشد ـ كه خيلي‌ها‌يشان آدمهاي درستي و خوبي بوده و هستند ـ ولي طبقه حاكم كه غير از هيئت حاكمه است و از قبل از انقلاب در جامعه سيستم سازي كرده، گلوگاه‌هاي جامعه ونظام را مي‌شناسند و دوباره مي‌آيند آنجا سوار مي‌شوند. يعني ضد حمله ضد انقلاب به انقلاب، بعد از 10، 20 سال بعداز پيروزي انقلاب. نه با تركش و خونريزي. جنگ سرد و بدون سر و صدا و با كار نرم‌افزاري همه چيز را دوباره پس مي‌گيرند. دوباره تاكيد مي‌كنم طبقه حاكم غيراز هيئت حاكم است. هيئت حاكمه يك گروه سياسي است كه بر اهرمهاي رسمي مديريت، مسلط است و ظاهراً آنها تصميم مي‌گيرند؛ اما طبقه حاكم آن گروه اجتماعي‌اند كه سلطه‌شان سلطه اعتباري و قانوني نيست. رسمي نيست. اما سلطه حقيقي و عملي است. يعني در واقع سلطه دست آنهاست، نه دست انقلابيوني كه فقط براي پستها آمده‌اند و آن نوك هرم نشسته‌اند.

 سيستم به اين معنا است كه قاعده علي‌رغم راس هرم تصميم مي‌گيرد و مديريت مي‌كند. اين اتفاقي كه بعد از جنگ بخصوص در دو دهه گذشته بخشي‌اش اتفاق افتاده و اگر پادزهر اين سم به زودي اعمال نشود بخش ديگرش اتفاق خواهد افتاد، وبه دست شماها فقط اعمال مي‌شود.چون شماها يا كساني هستيد كه در مجلس ختم اين انقلاب شركت خواهيد كرد يا كساني هستيد كه پرچم خونين انقلاب را از دست نسل قبل و سيصد هزار شهيد مي‌گيريد و در قله‌هاي بالاتري نصبش مي‌كنيد، يك از بين دو اتفاق در هر صورت به دست شما اتفاق خواهد افتاد. اين‌ها اتفاقاتي است كه در صدر اسلام براي علي‌بن ابي‌طالب (ص) هم افتاد و علي با اين وضعيت درگير شد و اين‌ها علي را با همه عظمتش به زانو در آوردند. انقلاب، هيات حاكمه را عوض مي‌كند ولي اگر نتواند طبقه حاكمه را عوض كند يا اصلاح كند، خودش بعد ازاينكه تمام توانش را صرف كرد و شهيدانش را تقديم كرد و فتوحاتي كرد و خسته شد، خودش دوباره، اهرم‌هاي قدرت را اگر نه به همان افراد قبل از انقلاب، اما در اختيار همان افكار، در اختيار همان انديشه، همان تفكر، قرار مي‌دهد و همان اتفاق از همان زاويه‌ اتفاق خواهد افتاد. براي اينكه انقلاب و اصلاح، به تعبير حكما، يك امر قصري است. قصر خلاف طبيعت است. همانطور كه تهذيب نفس در يك فرد قصري و خلاف طبيعت اوست و لذا سخت است. امر طبيعي مثل از كوه پايين آمدن است و آسان است.دعوت به غريزه و سازش و ضيافت و … خيلي آسان است زيرا هزينه نمي‌خواهد. براي اينكه به طبيعت راحت‌طلب انسان سازگار است.دعوت به قيام و جهاد و رياضت و مقاومت، سخت است. براي اينكه دعوت به حركت سر بالايي در كوه است. يعني خلاف طبيعت و غريزه است. انقلاب و اصلاح، يك امر قصري است؛ همانطوري كه تهذيب نفس يك نفر خلاف طبيعت است، تهذيب نفس يك جامعه و حاكميت خلاف طبيعت است. بنابراين سخت است. لذا خيلي‌ها مي‌برند. خيلي‌ها اول گرم وارد صحنه مي‌شون و بعد تخت‌گاز پائين مي‌دوند و علي‌ابن ابي‌طالب با همه اين گروهها درگير بود و گرفتار همه اينها بود و در نهج‌البلاغه بخوانيد كه سراسر گلايه از همين اوضاع است و از مردم سردي كه مثل سنگ، علي را نگاه مي‌كردند و تنهايش مي‌گذاشتند. همان‌هايي كه وقتي براي بيعت هجوم آوردند فرمود: آنقدر جمعيت ريخت كه من زير دست و پا ماندم. لباسم پاره شد و حسن و حسين زير دست و پا له شدند. همين مردم، وقتي كه وارد پروسه اجراي عدالت شدم و تلخي عدالت را چشيدند بعضي از همين‌هايي كه با من بيعت كردند از دين بيرون رفتند. گفتند: حالا كه تو ازدين مي‌گويي اصلا ما دين نمي‌خواهيم و بسيارشان پيمان شكستند و آنهايي كه پيمان نشكستند، من را در درگيريها و نبرد تنها گذاشتند و اين بود كه نبرد عدالت علي نيمه‌كاره ماند و كار علي را ساخت. ولي او در طول 5 سال حكومتش با نحوه حكومتش و با نحوه شهادتش كار همه اينها را در تاريخ يكسره كرد. علي براي اينها در تاريخ آبرو نگذاشته، هر كس لااقل در جوامع اسلامي و شيعي بر سر حكومت بيايد، مردم فوري با عهدنامه مالك اشتر و نهج‌البلاغه مقايسه‌اش مي‌كنند. جرات هم نكنند مشروعيتش را زير سوال ببرند، مشروعيت آنها در دل همه زير سوال است.

بنابراين اگر آن تحول بنيادي كه عرض كردم انجام نشود، انقلاب وقتي خسته شد و شهيدانش را داد، دوباره در اختيار همان بروكراسي، در اختيار همان انديشه‌هاي ما قبل انقلاب و همان سنّت لاييك و غرب‌گرا قرار مي‌گيرد و نهادهاي كهن ما قبل انقلاب دوباره مي‌آيند انرژي انقلاب و دستاوردهاي او و نام انقلاب را به نفع خودش مصادره مي‌كنند و يك مرتبه مي‌بينيد انقلاب ديني مستضعفين و حكومت ديني مجاهدين و شهداء در اختيار ساز و كارهاي لاييك سرمايه‌داري قرار مي‌گيرد. اين همان چيزي است كه دهها سال با آن مبارزه كردند و زير شلاق شكنجه و تبعيد شدند و زندان رفتند و كم‌كم مي‌بيني حكومت، ديني هست و نيست. خود انقلاب هم هست و هم نيست. شعائر انقلاب هست و شعارهاي انقلاب نيست و انقلاب ديگر يك دعوت و يك ايده نيست. يك نام و يك سنت به معني عادت است. نه به معني سنتي كه در تعابير ديني داريم. يك اسم مقدس است متعلق به تاريخ. در امور دنيوي و اجراييات و امور عرفي و امور غيرقدسي نبايد دخالت بكند و الا ‌آلوده مي‌شود و كم‌كم جرات نمي‌كني اصل آن شعارهايي كه انقلاب بر اساس آنها اصلا راه افتاد، جايي زبان بياوري و براي اين معضل فقط يك راه حل وجود دارد؛ همان كاري كه علي‌بن‌ابي‌طالب (ع) كرد. بازگشت به دكترين اصل انقلاب؛ به هر قيمتي كه مي‌خواهد تمام بشود. هيچ راه حل ديگري نيست.

اگر دين را به عنوان يك دعوت بزرگ ببينيم، قبل از اينكه او را به عنوان يك سنت ـ به همين معناي جامعه‌شناسي غيرديني عرض مي‌كنم، نه سنت به معني سنت معصوم كه اصلا كلمه سنت تويش طراوت و طراوت هميشگي خوابيده ـ آن‌زمان خواهيم ديد كه تمام آموزه‌هاي انقلاب و اسلام حتي حاشيه‌اي‌ترين آنها حتماً حاوي راه گشاترين دياميزم براي برافكندن طرحهاي تازه و ايجاد يك وضعيت تازه توي جامعه ايران دهه سوم انقلاب است. در تشيع همه چيز عليه محافظه كاري است و آنوقت خواهي ديد اين فقر تئوريك و اين تفرقه سياسي و اين فاصله طبقاتي كه توي جامعه دارد بوجود مي‌آيد، همه آنها مولد يك چيزي است و همه آنها يك راه حل واحد دارد. انقلابي كه به خاطر عدالت در گرفت و حكومتي كه به خاطر عدالت تشكيل شد و عدالتي كه توي چارچوب اسلام و با روح آتشفشاني علي و عقلانيت تشيع تعريف شد و تعقيب شد، امروز در دهه هشتاد و نودـ دوراني كه شمابه بلوغ سياسي و اجتماعي مي رسيدـ چطور بايد ادامه پيدا كند؟ و طبقه جديد و كاسب‌هاي جديدي ـ كه در دهه اخير بعد از جنگ در كشور و در حكومت شكل گرفت و در سالهاي اخير در اقتصاد و فرهنگ و سياست كشور پنچه انداخت و با سيستم‌هاي م قبل انقلاب، با مفاهيم غربي ديالوگ برقرار كرد و با آنها تفاهم كرد و كم‌كم جا خوش خواهد كرد ـ را چطور مي‌شود مهار كرد و در برابر عدالت علوي خاضع كر؟د و بر اساس آموزه‌هاي پيشاهنگان آيين تشيع و اسلام چطور مي‌شود از پس استبداد ـ چه استبداد از نوع دهاتي و بدليش و چه استبداد از نوع پيچيده‌ـ برآمد؟ حتي اگر برخي از حاملان بچه مسلمان‌هاي قبلي باشند كه قبلاً خودشان به مبارزه اين مفاهيم رفتند، و امروزه حامل همان مفاهيم و مدعي همان‌ها و مدافع همان‌ها شده‌اند.

كم نبودند بچه‌هايي كه به انگيزه مبارزه با اينها جلو رفتند و چون دست‌شان خالي بود تغيير ماهيت دادند. گفتند يك رزمنده‌اي از نيروي خطش جدا شده بود و بعد از يكي، دو روز از پشت بي‌سيم تماس گرفت با فرمانده‌اش. گفتند كجايي گفت: اسير گرفتم. خوب اسير را بردار بيار. گفت: نمي‌آيد، گفت: خوب خودت بيا، گفت نمي‌گذارد بيايم. گفت: پس اسير شده‌اي، اسير نگرفته‌اي! اينها بودند كساني كه رفتند اسير بياورند و حالا پيام مخابره مي‌كنند كه نه نمي‌گذارند ما بياييم و نه خودشان مي‌آيند. تحت عنوانهايي كه «ما از ارزشهاي ايدئولوژيك توبه كرده‌ايم» و «بالغ شده‌ايم و از دوره كودكي خارج شده‌ايم». آن ارزشهايي كه به پايش آن همه انسانهاي شريف قرباني شدند و رفتند را به ريشخند مي‌گيرند.

شما ببينيد مبارزه داخلي دشواري كه امام‌ علي‌بن‌ابي‌طالب(ع) بعد از خلافت و حاكميت درگيرش شد، به مراتب پيچيده‌تر و از پاي درآورنده‌تر از مبارزه‌هاي دوران جواني علي‌بن‌ابي‌طالب بود يعني جنگ رودررو با كفار و مشركين و اشراف قريش. علي(ع) كه هيچ وقت از خطر نترسيد. حضرت زهرا(س) ـ در خطبه ده روز بعد از رحلت پيامبر در خطبه فدكيه در مسجد مدينه‌ـ مي‌گويد:«هر وقت كه شما از درگيري مي‌ترسيديد، هم طرفدار ارزشها بوديد و هم حاضر نبوديدكشته بشويد. اينگونه طرفداري مجاني از عدالت، طرفداري بي هزينه از عدالت، هر جا خطري بود پدرم علي را مي‌فرستاد به حلقوم جنگ وخطر» علي آدم خط شكن بود. خودش در نهج‌البلاغه مي‌گويد: من از 16 سالگي در خط مقدم مي‌جنگم تا حالا كه بيش از 60 سال از عمرم گذشته و آنقدر تير و تركش خورده‌ام كه قيافه‌ام عوض شده، كه چهره‌ام برگشته و آثار جراحت روي صورتم است. درجايي مي‌گويد: «و‌الله، اگر همه عرب يك طرف بايستند و من هم يك طرف؛ به خدا سوگند من نمي‌ترسم. براي اينكه اصلا براي من كميّت مهم نيست». همين علي در دوران حكومتش آنقدر تنها مي‌شود و آنقدر تنها مي‌گذارندش كه نيمه‌ شب، تنها بايد برود توي نخلستانهاي كوفه گريه كند و يا سرش را توي چاه بكند و با چاه شروع به ناله كند. گفت: خدايا تو خطر دوستانم را يك جور دفع بكن، دشمنانم با من! علي (ع) بعد از آنكه حكومت را گرفت، انقلابي‌تر از گذشته شد. محكم تر از قبل از حكومت، شعار عدالت داد.

حضرت علي در عزل و نصب‌ها‌يشان به شدت جوان‌گرا بودند. جواناني كه كمتر اهل معامله‌اند، اينها وقتي به يك ارزش ايمان آوردند، صادقانه‌تر پايش مي‌ايستند. جوانهاي گمنامي را پيدا مي‌كرد، به حكومت ايران، يمن، مصر و اين طرف وآن‌طرف مي‌فرستاد؛ بعد به طلحه و زبير و بزرگترين سابقه‌داران و هم‌رزمهاي خودش، كسانيكه در حد خودش براي رهبري و خلاقيت مطرح بودند؛ حتي استانداري و شهرداري بصره و كوفه را به اين‌ها نداد كه بعد رفتند و جنگ جمل به راه انداختند. اين كارهاي علي‌بن‌ابي‌طالب درست بر خلاف سير همه ديپلمات‌هاي سياسي و رجال قديم و جديد شرق و غرب دنياست، براي اينكه رجال سياسي سخنراني‌هايشان با هم فرق مي‌كند، ولي نحوه حكومت‌شان مثل هم است.يك جور حرف مي‌زنند، جور ديگري حكومت مي‌كنند. امام علي هم جور ديگري حرف زد و هم جور ديگري حكومت كرد، كه با او در افتادند. علي‌بن‌ابي‌طالب (ع) است كه وقتي مالك را به مصر، شمال آفريقا مي‌فرستد، به او مي‌گويد كه با مردم حرف بزن، در ميان مردم باش، فاصله‌ات را از مردم زياد نكن. اگرمردم به تو شك كردند و پشت سرت دارند پچ‌پچ مي‌كنند، سكوت نكن و برو براي مردم توضيح بده. مثل كف دست.

توي روايت حضرت علي (ع) است كه مثل كف دست با مردم صاف باش، عذرت را به مردم بگو و اگر مشكلي داشتي از مردم عذر خواهي كن! علي به مردم گفت: من به شما خدمت مي‌كنم، اما بنده شما نيستم، شما هم بنده من نيستيد؛ همه جاي دنيا مي‌گويند كه مردم بنده و نوكر حكومتند! رياكارانند كه مي‌خواهند به طرز پيچيده سوار گردن مردم بشوند. مي‌گويند مردم ما بنده شماييم و بعد كار خودشان را مي‌كنند. اما علي (ع) گفت: نه شما بنده من‌ هستيد ونه من بنده شما. «انا و انتم عبيد مملو كون لرب العالمين». فقط خدا مالك ماست. البته من در برابر شما مسؤوليت‌هايي دارم، به اين دليل كه خدا از من خواسته. و من به اين مسؤوليت‌هايم عمل مي‌كنم، حتي اگر به من پشت كنيد. من به تكليفي كه در برابر شما دارم، يعني خدمت به شما، عمل مي‌كنم. اگر شما با من قهر بكنيد، من با شما قهر نمي‌كنم. من به تكليفم عمل مي‌كنم.