صراط: یکی از رزمندگان پاسدار لشکر27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه)، واقعه ای را که شخصا شاهد آن بوده است این گونه بیان می کند:
يک هفته بعد از شروع «عمليات والفجر 4 »، شنيدم تبپ عمار قصد دارد دوباره روي قله عمليات کند. خودم را آماده کردم که بزنم تو ستون عمار و همراهشان بشوم. فرمانده عمار «مهدي خندان» بود. آن شب ، هوا مهتابي و سرد بود؛ سرمايي که نا مغز استخوان نفوذ مي کرد. من زدم تو ستون عمار. گردان مالک و حبيب ، در دو جناح ما در حرکت بودند. مقصد حرکت ، ارتفاع 1866 بود . نزديک قله، مهدي خندان چند تخريبچي از بين بجه ها سوا کرد و اون ها رفتند تا راه کاري مناسب پيدا کنند.
يک ساعت مانده به اذان صبح، مهدي آمد و گفت :«يک راه کار پيدا کرده ام اما عراق بدجوري مانع گذاشته؛ هم سيم خاردار و هم ميدان مين. يک نفر بايد بره و بي صدا معبر بزنه تا بقيه رد بشن.»
طبق نقشه مهدي ، در صورت گذشتن از معبر، ما «کاني مانگا» را دور مي زديم و بر آن سوار مي شديم. چون عراق بيشتر روي يال هايي که هفته گذشته روي آن ها عمليات کرده بوديم حساسيت داشت ، احتمال موفقيت ما و دور خوردن عراقي ها زياد بود.
مهدي گفت:«اگر تخريب چي ها را بفرستيم ، کار به صبح مي کشه و عراق زمين گيرمون مي کنه.»
يکي از بچه ها گفت:« آقا مهدي! من مي خوابم روي مين ، شما رد بشيد»
مهدي گفت:«اسمت چيه؟»
پسره گفت:«کامبيز روانبخش»
ديگر پسره منتظر جواب مهدي نماند و پيراهنش را کند .
مهدي گفت:« چرا پيراهنت رو در مياري؟»
- اين ماله بيت الماله ، نبايد خراب بشه.
- اين حرف گردان رو به هم ريخت. بچه ها همه مي خواستن بزنن به ميدون مين.
- اين پسربچه خوابيد روي مين، يکي هم بغل دستش خوابيد. اول ، مهدي پاورچين و آهسته رد شد، بعد يکي يکي بچه ها رد شدن. کمتر از يک گروهان رد شده بود، يکي از بچه ها سنگين بود. وزن او و اين ها که خوابيده بودند، از حد نصاب بيشتر شد و يک دفعه مين عمل کرد. هرسه در حا شهيد شدند.
راوی: سیدابوالفضل کاظمی
يک هفته بعد از شروع «عمليات والفجر 4 »، شنيدم تبپ عمار قصد دارد دوباره روي قله عمليات کند. خودم را آماده کردم که بزنم تو ستون عمار و همراهشان بشوم. فرمانده عمار «مهدي خندان» بود. آن شب ، هوا مهتابي و سرد بود؛ سرمايي که نا مغز استخوان نفوذ مي کرد. من زدم تو ستون عمار. گردان مالک و حبيب ، در دو جناح ما در حرکت بودند. مقصد حرکت ، ارتفاع 1866 بود . نزديک قله، مهدي خندان چند تخريبچي از بين بجه ها سوا کرد و اون ها رفتند تا راه کاري مناسب پيدا کنند.
يک ساعت مانده به اذان صبح، مهدي آمد و گفت :«يک راه کار پيدا کرده ام اما عراق بدجوري مانع گذاشته؛ هم سيم خاردار و هم ميدان مين. يک نفر بايد بره و بي صدا معبر بزنه تا بقيه رد بشن.»
طبق نقشه مهدي ، در صورت گذشتن از معبر، ما «کاني مانگا» را دور مي زديم و بر آن سوار مي شديم. چون عراق بيشتر روي يال هايي که هفته گذشته روي آن ها عمليات کرده بوديم حساسيت داشت ، احتمال موفقيت ما و دور خوردن عراقي ها زياد بود.
مهدي گفت:«اگر تخريب چي ها را بفرستيم ، کار به صبح مي کشه و عراق زمين گيرمون مي کنه.»
يکي از بچه ها گفت:« آقا مهدي! من مي خوابم روي مين ، شما رد بشيد»
مهدي گفت:«اسمت چيه؟»
پسره گفت:«کامبيز روانبخش»
ديگر پسره منتظر جواب مهدي نماند و پيراهنش را کند .
مهدي گفت:« چرا پيراهنت رو در مياري؟»
- اين ماله بيت الماله ، نبايد خراب بشه.
- اين حرف گردان رو به هم ريخت. بچه ها همه مي خواستن بزنن به ميدون مين.
- اين پسربچه خوابيد روي مين، يکي هم بغل دستش خوابيد. اول ، مهدي پاورچين و آهسته رد شد، بعد يکي يکي بچه ها رد شدن. کمتر از يک گروهان رد شده بود، يکي از بچه ها سنگين بود. وزن او و اين ها که خوابيده بودند، از حد نصاب بيشتر شد و يک دفعه مين عمل کرد. هرسه در حا شهيد شدند.
راوی: سیدابوالفضل کاظمی