صراط:اگر یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او میگویند شتر دیدی ندیدی.
برخی از ضرب المثل فارسی، به دلیل کاربرد زیادی که دارند جزو ضرب المثل های معروف به حساب می آیند.یکی از این المثل های معروف «شتر دیدی؟ ندیدی» است.
مورد استفاذه این مثل زمانی است که یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری شود. در این مواقع به او میگویند شتر دیدی ندیدی.
ریشه تاریخی این ضرب المثل
گویند سعدی از دیاری به دیار دگر میرفت. در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد که از آنجا عبور کرده بودند. کمی که رفت جای پنجههای دست مسافر را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید.
پیش خود گفت: «یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریک چشم کور، یک چشم بینا داشته»
از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از مقابلش گذشته بود به خواب میرود و وقتی که بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟»
سعدی گفت: «ترا شتر یک چشم کور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان که همه نشانها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیدهای همه نشانیها نیز صادق است.»
بعد با چوبی که در دست داشت شروع به زدن سعدی کرد. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!
برخی از ضرب المثل فارسی، به دلیل کاربرد زیادی که دارند جزو ضرب المثل های معروف به حساب می آیند.یکی از این المثل های معروف «شتر دیدی؟ ندیدی» است.
مورد استفاذه این مثل زمانی است که یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری شود. در این مواقع به او میگویند شتر دیدی ندیدی.
ریشه تاریخی این ضرب المثل
گویند سعدی از دیاری به دیار دگر میرفت. در راه چشمش به جای پای یک مرد و یک شتر افتاد که از آنجا عبور کرده بودند. کمی که رفت جای پنجههای دست مسافر را دید که به زمین تکیه داده و بلند شده، پیش خود گفت: «سوار این شتر زن آبستنی بوده» بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید.
پیش خود گفت: «یک لنگه بار این شتر عسل، لنگه دیگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده؛ گمانش برد: « شتریک چشم کور، یک چشم بینا داشته»
از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از مقابلش گذشته بود به خواب میرود و وقتی که بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: «شتر مرا ندیدی؟»
سعدی گفت: «ترا شتر یک چشم کور نبود؟» مرد گفت: «آری» گفت: « یک لنگه بار شتر عسل، لنگه دیگرش روغن نبود؟» گفت: «آری» گفت: «زن آبستنی بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدی گفت: «من ندیدم!» مرد ساربان که همه نشانها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزدیدهای همه نشانیها نیز صادق است.»
بعد با چوبی که در دست داشت شروع به زدن سعدی کرد. سعدی تا خواست بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم چند تایی چوب ساربانی خورده بود، وقتی مرد ساربان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
سعدیا چند خوری چوب شترداران را تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!