صراط: به گزارش خبرنگار ادبیات انقلاب اسلامی؛ انقلاب اسلامی ایران شیردلانی را در خود پرورش داده است که باید سیر و سلوک این شیران متواضع را همیشه خواند و خواند و خواند.
مدیران و وزیران و مردان و زنانی که لباس خدمت در انقلاب پوشیدند و با پیشه کردن تقوای الهی همیشه مسلح بودند. یکی از این مدیران «سید اسدالله لاجوردی» بود. زندگی این شهید عزیز که همین چند سال پیش توسط منافقین کوردل ترور شد قابل الگوبرداری است.
کتاب «دیدهبان انقلاب»، کتابی است که از کودکی تا شهادت «سید اسدالله لاجوردی» را به تصویر کشیده است. با خودم گفتم از این کتاب نود و شش صفحهای ده خاطره گلچین کنم تا چهره «دیدهبان انقلاب» را خوب نشان داده باشم. هرچه قدر جلوتر میرفتم با حیرتزدگی بیشتری این کتاب کوچک را ورق میزدم. دست آخر به گزینش چهل خاطره - داستانک که به قلم شیوای جوان هنرمند «مجید تولایی» به رشته تحریر درآمده است راضی شدم و قرار شد دو یادداشت برای کتاب مذکور بنویسم. در این یادداشت که اولین نگاه به «دیدهبان انقلاب» است، به روشهای نگارشی و توجههای قابل تأمل نویسنده نمیپردازم و در یادداشت بعدی، زیباییها و هنرنماییهای آقای تولایی را خواهیم شناخت. اما بیست «خاطره - داستانک» در این نوشته را در پی میآوریم و بیست خاطره دیگر را در یادداشت بعدی از نظر خواهیم گذراند.
در گلچین کردن گلهای خاطره زندگی «سید اسدالله لاجوردی» سعی کردهام به شیوه زندگی یک مدیر توانمند انقلاب اسلامی توجه کنیم. پس مدیران و نمایندگان مجلس و ... با دقت نظر بیشتری و البته با یک نگاه کاربردی پس از خواندن این خاطرهها باید از ادبیات حماسی انقلاب اسلامی سرشار شوند.
1. زیرگلو، جلوی دو چشم و پشت سر سه نیزه گذاشته بودند. اگر سرش میافتاد، سر نیزهها فرو میرفت داخل بدنش. چهل و هشت ساعت تکان نخورد. سلول که رفت، افتاد. کاغذ بازجویی همچنان سفید بود.
(دیدهبان انقلاب ص 21)
2. سومین بار بود که زندان میافتاد. گفته بودند اگر آرام باشی، وضع مالیت هم بهتر میشود. گفته بود: «از نظر مالی در هر وضع که باشم بینیازیم آرامم میکند.»
(همان ص 24)
3. انقلاب نشده بود، روزها دنبال کار انقلاب بود، شبها روسری میدوخت؛ زیرزمین خانه.
(همان ص 27)
4. گفته بود: آقای لاجوردی! باید شما دادستان انقلاب بشوید. با علاقهای که به بهشتی داشت جواب داد: «مثل این که ما باید زندانی دو رژیم باشیم...»
بهشتی متقاعدش کرده بود که این کار تکلیف است. قبول کرد باشد؛ دادستان انقلاب.
(همان ص 29)
5. جلسه شورای تامین استان بود؛ با حضور کلی مدیر و مسئول. همه از هم تعریف میکردند. چشم گذاشته بود روی هم و در جلسه خوابیده بود. میگفت: «از این جلسات تعارفی خسته میشم. بدبخت مردم ما که دل به چه کسانی بستهاند؛ فکر میکنند ما برای آنها کار میکنیم.»
(همان ص 31)
6. از کارمندان لاجوردی بود. توصیهنامه گرفته بود از نماینده مجلس که ارتقاء بگیرد.
لاجوردی نامه نوشته بود به نماینده:
«آقای ...! لطفا شما به وظایف خطیر نمایندگیات عمل کن.»
نامه را به هیئت رئیسه مجلس فکس کرده بود.
(همان ص 32)
6. جلسه با رئیس قوه قضائیه بود. همه معاونین بودند. گزارشها همه خوب بود و از عملکرد عالی قوه حکایت میکرد. رو کرد به رئیس و گفت: «حاج آقا! شما در بین مردمِ بدبخت نیستید و از مشکلات مردم بیخبرید. شما را از مسیری میبرند که اطلاعی از وضع مردم پیدا نمیکنید، ولی من در میان مردم هستم...»
صراحت گفتار او همه را شوکه کرده بود.
(همان ص 34)
8. «با تالم و تأثر فراوان درگذشت نابهنگام...» با کلی اصرار راضی شده بود پیام تسلیت بدهد. برای فوت مادر مسئول درجه یک کشور. جمله تسلیت را که دید گفت: «چرا دروغ میگید؟ شما که نه تأثر دارید، نه تألم. تازه اون فرد هم که پیر بوده، فوتش نابهنگام نبوده...»
(همان ص 36)
9. «شب بحث آزاد با دادستان...»
هرچند وقت یک بار این اطلاعیه بر دیوار زندان و سلولها نصب میشد. همه جمع میشدند، منافقین، کمونیستها... هر کس هر حرفی داشت میزد؛ حتی اهانت!
لاجوردی تا آخر گوش میکرد... و بعد جواب میداد.
(همان ص 37)
10. رفته بود کانون اصلاح و تربیت کودکان. ریخته بودند سرش. یکی رفته بود روی شانههایش؛ یکی قلقلکش میداد... میگفتند بابا اومده.
دادستان انقلاب را بابا صدا میکردند.
(همان ص 39)
11. فشار زیادی تحمل میکرد؛ نمیخواستند مسئولیت داشته باشد. تایید امام را به همراه داشت. اما هیچ وقت این تأیید امام را در هیچ جا اعلام نکرده بود، میگفت: «نباید از امام خرج خودمان کنیم، من فدای امام»
(همان ص 40)
12. میگفت: «فقط یک جا کوتاه میآیم. آن هم در برابر امام...» میگفت: «ای کاش امام یک بار امتحان میکرد؛ از من میخواست که داخل آتش بروم. به خدا میروم؛ حتی داخل آتش؛ به خاطر امام»
(همان ص 41)
13. گفتند «حالا که این سمت رو قبول نمیکنی استخاره کن.» گفت: «استخاره برای زمانی است که در مشورت به جایی نرسم ولی من میدانم باید چه کار بکنم.» گفت: «من مهره کسی نمیشوم؛ فقط مهره نظام هستم. همین!»
(همان ص 44)
14. گفته بود در شأن شما نیست مسئولیت نداشته باشید. لاجوردی خندیده بود.
میگفت: «اگر تکلیفم باشد که آبدارچی شما بشوم، میشوم.»
(همان ص 44)
15. پیرمرد پتوها را روی کول خود گذاشته بود و به بندها میبرد. میگفت: «بچهها سردشان شده بود...» پیرمرد دادستان انقلاب بود، لاجوردی.
(همان ص 47)
16. «من شما را از همه چیز جز اسلام و انقلاب بیشتر دوست دارم.» اینها را به خانواده میگفت. آنها هم دوستش داشتند، اگر نداشتند که تا اقامه نماز میکرد پشت سرش اقتدا نمیکردند.
(همان ص 50)
17. خیلیها تحملش را نداشتند؛ افتاده بودند دنبال حذفش. آن روز خیلی شاداب بود؛ رفته بود پیش امام. امام گفته بود: «سر جایتان باشید و به کارتان ادامه دهید؛ محکم.»
(همان ص 50)
18. به امام گفته بود: «سکوت مقابل منافقین مثل این است که گوشت بدنم را با انبر تکه تکه کنند.» آخر هم گفت «شما ولی من هستید؛ هرچه شما بگویید.» امام آرام گفته بود: «اجداد شما خیلی سختی کشیدند. خیلی سکوت کردند...» لاجوردی بعدها خیلی حرفها شنید اما مرد پولادین، اهل سکوت بود.
(همان ص 50)
19. روز اولی بود که از مسئولیت کنار رفته بود میگفت: «دیشب اولین شبی بود که به راحتی خوابیدم چون دیگر مسئولیتی نداشتم.» میگفت: «مقام تا جایی ارزش دارد که بشود خدمتی کرد.»
(همان ص 53)
20. رزمندهها به ستون ایستاده بودند برای ناهار. ناهار هم معلوم بود؛ نان و تخممرغ و گوجه. پچt> پچ بچهها زیاد شده بود داخل صف؛ دلیلش مرد آخر صف بود؛ مرد پولادین با آن عینک ته استکانی آخر صف ایستاده بود.
(همان ص 53)