دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۴ مهر ۱۳۸۹ - ۱۱:۱۰

«اگرچادري‌نبوديد‌به‌خانه‌ما‌راهي‌نداشتيد.»

کد خبر : ۱۰۴۹۸
به گزارش مشرق، اشرف خسروي، مادر شهيدان کشوري تنها در صورتي که خبرنگاران زن، حجاب چادر داشته باشند با آنها مصاحبه مي کند.
اين مادر بزرگوار که مادر دو شهيد محمد و محسن کشوري است به خبرنگار فارس در اين زمينه گفت: «اگر چادري نبوديد به خانه ما راهي نداشتيد.»
خبرنگار فارس در گفتگو با خبرنگار ما گفت: « خانم خسروي به صراحت به من گفت به خاطر اينکه شهداي ما احترام دارند نمي توانيم هر کسي را به خانه امان راه بدهيم.»
وي افزود: خانم خسروي برايم تعريف کرد که وقتي يکي از روزنامه هاي مدافع «...» براي مصاحبه با او تماس گرفته است، درخواست آن ها را رد کرده و برايشان هم توضيح داده است که شما بازيچه دست فلاني هستيد و ما با شما کاري نداريم.

متن کامل اين گفتگو بدين شرح است:

خانواده شهيدان کشوري ، يک خانواده مذهبي - سياسي به معناي واقعي کلمه است.مادر شهيد با صراحت به من گفت که اگر چادري نبوديد به خانه ما راهي نداشتيد. او برايم تعريف کرد که وقتي يکي از روزنامه هاي مدافع «...» براي مصاحبه با او تماس گرفته است ، ذرخواست آن ها را رد کرده و برايشان هم توضيح داده است که شما بازيچه دست فلاني هستيد و ما با شما کاري نداريم. بقيه گفتني ها ، همه در مصاحبه آمده است ، پس بسم الله

حاج خانم ! لطفا خودتان را معرفي کنيد؟
*خسروي: "اشرف خسروي " مادر شهيدان محسن و محمد کشوري هستم و در سال 1323 در شهرستان خونسار به دنيا آمدم. پدرم محمد باقر خسروي معلم بود و مادرم خانه‌دار هستند. دو ساله بودم که به دليل شغل پدرم به تهران مهاجرت کرديم و در محله ضرابخانه ساکن شديم.

فضاي خانوادتان چگونه بود؟
*خسروي: در قديم از ايام مذهبي فقط ماه رمضان مردم روزه مي‌گرفتند و ده روز اول محرم را هم سينه مي‌زدند و خانواده‌هايي که خيلي مقيد بودند ديگر ايام مذهبي را هم مراسم مي‌گرفتند. پدر من هم از افرادي بود که به اين روزها اهميت خاصي مي‌دادند. يکي از خصوصيات پدرم را که به ياد دارم اين است که خيلي مردم دار و کار راه انداز بود و هر وقت متوجه مي‌شد کسي ناراحتي دارد سعي مي‌کرد مشکلش را حل کند. فاميل و آشنا بسيار روي حرفش حساب مي‌کردند و زماني که راجع به موضوعي نظر مي‌داد همه به نظر او اهميت داده و روي حرفش حرف نمي‌زدند. يادم مي‌آيد بعضي روزها که به خانه مي‌آمد و روي چراغ قابلمه غذا بود آن را مي‌برد براي کارگرهايي که کار مي‌کردند و مي‌گفت ما خودمان يک جيزي مي‌خوريم اين‌ها از صبح کار کردند و زحمت کشيدند. اما الان وقتي کسي را مي‌بينيم که نيازمند است کمکش نکرده و مي‌گوييم دروغ مي‌گويد. خانه ما رفت و آمد زياد بود و هميشه دو سه تا بچه بي‌بضاعت در خانه ما بودند که هم کار مي‌کردند و هم درس مي‌خواندند.

از ازدواجتان تعريف کنيد؟
*خسروي: در 14 سالگي عقد و 15 سالگي هم ازدواج کردم. شوهرم پسر عمه‌ام بود، عمه‌ام خيلي به پدرم علاقمند بود و هميشه مي‌گفت بايد دخترت را به پسر من بدهي. پدرم موافقت کرد اما من موافق نبودم به طوري که يک سال از نامزدي ما مي‌گذشت و عمه‌ام مي‌گفت چرا گوشواره‌اي را که آورديم گوشت نمي‌کني؟ قديم‌ها حرف، حرف پدر بود. مهريه ام شد 5 هزار تومان. آن وقت مهريه من نسبت به دختر‌هاي ديگر زياد بود.

و بعد از ازدواج چه کرديد؟
*خسروي: همسرم همشهري ما بود و چند سال قبل از ازدواجمان به تهران آمده بودند. بعد از ازدواج در ميدان خراسان ساکن شديم. با مادر شوهر و خواهر و برادر حاج آقا با هم در يک خانه زندگي مي‌کرديم، 10 سال آنجا بوديم و بعد مجددا به ضرابخانه برگشتيم. حاج آقا اوايل نجار بود ، مثل پدرش. ايشان را من نديدم. در سن 50 سالگي فوت کرده بودند اما مي‌شنيدم که همه مي‌گفتند خيلي آدم خوبي بوده. خوبي او به قدري بوده که حتي در روستاهاي اطراف هم مي‌شناختنش، بسيار مرد مؤمن و دست و دل بازي بوده‌اند. بعد از مدتي چون دست راست همسرم توسط دستگاه‌هاي نجاري قطع شده بود و با يک دست کار مي‌کرد و بعد از آن ديگر کار نجاري برايش سخت بود و به همين علت چند وقتي در ناصر خسرو مشغول کار شد اما آنجا هم نماند و در ضرابخانه مغازه‌ خرازي راه انداخت. اهالي محل مي‌گفتند اگر داروي سرطان پيدا نکرديد در مغازه حاجي هست.

حاج آقا از پدرشان براي شما تعريف مي‌کردند؟
*خسروي: آقاي کشوري فرزند سوم خانواده‌ و نوجوانان بوده که پدرش از دنيا رفته است. ايشان برايم تعريف مي‌کرد "مدتي که در روستاي‌مان قطحي شده بود آرد و گندم با قيمت گران و به سختي پيدا مي‌شد و پدرم قسمتي از زمين‌اش را مي‌فروخت و يک گوني گندم تهيه مي‌کرد و بين همه افرادي که تنگدست بودند توزيع مي‌کرد، از ته گوني مقدار خيلي کمي به خانه مي‌آورد و مادرم با ديدن اين مقدار به پدرم مي‌گفت: من با اين قدر گندم چکار کنم؟ ايشان مي‌گفت فعلا با همين مقدار بساز تا مشکل قحطي حل شود.

از تولد فرزند اولتان بگوييد؟
*خسروي: جمعا 3 پسر و 2 دختر خدا به ما عنايت کرد که دو پسرم شهيد شدند و يک دخترم در همان کودکي از دنيا رفت. فرزند اولم دو سال بعد از ازدواجمان به دنيا آمد و دومي هم در سال 1343 متولد شد.

حاج آقا در حوادث سال 42 حضور داشت؟
*خسروي: بله. آن زمان من رفته بودم به منزل پدرم و چند روزي بود که از حاجي خبري نبود. دلم خيلي شور مي‌زد. بعد از چند روز که برگشت گفت من در درگيري‌ها بودم و توانستم از دست سربازان شاه فرار کنم. به ما نگفت چه مي‌کرده اما تعريف مي‌کرد از کوچه شتر داران و کوچه پس کوچه‌هاي ديگر فرار کرده و خودش را به ميدان خراسان ، منزل پدرش رسانده بود.
حاجي وقتي فعاليت ‌هاي محسن را مي‌ديد مي‌گفت کمي استراحت کن و محسن هم در جوابش مي‌گفت "بابا سال 42 هم شما خواستيد استراحت کنيد که آن طور شد و الان ما بايد ادامه دهيم. اگر ما هم بخوابيم بار مي افتد روي دوش بچه‌هاي ما.

اولين بار اسم امام خميني (ره) را کي شنيديد؟
*خسروي: ما از مقلدين ايشان بوديم و از رساله او تقليد مي‌کرديم اما جلد رساله را کنده بودم تا مشخص نشود که براي کيست، چون زن‌هاي ساواکي‌هاي محل براي شرکت در جلسات قرآن به خانه ما مي‌آمدند و وقتي يکي از آنها پرسيد رساله براي کيست؟ به او گفتم ما مقلد آقاي خويي هستيم و چون رساله جلد نداشت نمي‌توانست تشخيص دهد. من از همان اول عاشق امام (ره) بودم. حاجي نوارهاي امام را تکثير و پنهاني پخش مي‌کرد. حتي يادم هست يکي از کساني که آقاي کشوري به او نوار مي‌داد فرزند يکي از ساواکي‌ها بود که امام را دوست داشت و از حاجي نوارها را مي‌گرفت و گوش مي‌داد، آقاي کشوري به او سفارش مي‌کرد که پدرت نفهمد!

همسرتان با فعاليت‌هايي که مي‌کرد مشکلي برايش پيش نيامد؟
*خسروي: چرا. چندين بار او را دستگير کردند. يادم مي آيد وقتي ساواک متوجه شد روحاني مسجد عليه شاه صحبت مي‌کند ريختند، ايشان و چند نفر ديگر از مردم مسجدي محل را دستگير کردند. وقتي حاجي براي يکي از آنها سند مغازه را مي‌برد تا آزادش کنند يکي از ساواکي‌ها سيلي محکمي را به صورت آقاي کشوري مي‌زند و مي‌گويد چقدر پول گرفتي تا سندت را بياوري؟

در سال‌هاي 56 -57 که ديگر فعاليت‌هاي انقلابي شدت گرفته بود حاج آقا همچنان فعال بود؟
*خسروي: بله. در آن زمان سفري به خوانسار رفت و وقتي برگشت ديدم يک گوني کشمش با خود آورده، گفتم چرا اين همه کشمش؟ گفت به کار مي‌آيد. شب‌هاي سردي که جوان‌هاي انقلابي در خيابان‌ها فعاليت مي‌کردند آب جوش در ظرف‌هايي آماده مي‌کرد و مي‌رفت در سرماي آن موقع به جوان‌ها يک ليوان چاي مي‌داد و يک مشت هم کشمش در جيب‌شان مي‌ريخت و مي‌گفت بخوريد تا گرم شويد.

با فعاليت فرزندان‌تان مخالفت نمي‌کرديد؟
*خسروي: اصلا. حتي رفتار من طوري بود که محسن دوستانش را مي‌آورد و به شوخي مي‌گفت اگر مادرهايتان را اين طور تربيت کرديد خوب است و بعد مي‌زد پشت من و مي‌گفت حاج خانم بروم جبهه؟ مي‌گفتم برو خدا پشت و پناهت! به دوستانش مي‌گفت هر وقت توانستيد اين طوري اذن بگيريد، برويد جبهه. من خودم شکر خدا با وجود محيط بدي که در آن زندگي مي‌کرديم اما پا به پاي بچه‌ها وقتي شب‌ها به مسجد مي‌رفتند با آنها مي‌رفتم و 12 شب با هم برمي‌گشتيم. شوهرم مي‌گفت زن! اينها مي‌خواهند بروند ، تو چرا مي‌روي؟ مي‌گفتم اگر من نروم به بهانه مسجد ممکن است سر از جان ديگري در بياورند پس من مي‌روم که بدانند من هم آمدم و با هم برگرديم.
من در تظاهرات و روزهاي انقلاب حتما شرکت مي‌کردم. آن روزها آنقدر کفش کتاني ‌پوشيدم که هنوز نمي‌توانم کفش ديگري پايم کنم. حتي اگر مريض هم بوديم محال بود به راهپيمايي نرويم. من و همسرم در زندگي سختي‌هاي زيادي کشيديم اما چون با هم همدل بوديم سختي‌ها هم برايمان شيرين بود.

مهم ترين ويژگي آقاي کشوري را به عنوان يک پدر چه مي دانيد؟
*خسروي: ايشان بسيار مقيد به حرام و حلال بود و مي‌گفت لقمه‌اي را که قرار است به خانه ببرم. بايد حلال باشد.

کدام يک از بچه‌ها شما را بيشتر اذيت مي‌کردند؟
*خسروي: خب هر بچه‌اي اذيت‌هايي دارد و مادر بايد تحمل کند.

از محسن بگوييد؟
*خسروي: محسن واقعا يک پارچه آقا بود. او تا جواني من را اذيت نکرد و حتي فارغ شدن من هم سر محسن راحت‌تر از بچه‌هاي ديگرم بود. محسن بسيار بچه مرتب و با فهمي بود. با هر کس مانند خودش رفتار مي‌کرد و هيچ کس حرف لغوي از او نمي‌شنيد. بسيار شوخ بود و جالب است که حتي در مراسم ختمش هم همه لبخند داشتند.

اولين دفعه‌اي که محسن مي‌خواست به جبهه برود چه احساسي داشتيد؟
*خسروي: خيلي احساس خوبي داشتم و شکر خدا را به جاي مي‌آوردم که بجه‌هاي من به سني رسيده‌اند که به جبهه‌ بروند. بار اولي که محسن مي‌خواست به جبهه برود خودم دست و پايش را حنا گذاشتم. او آن شب در حياط خوابيده بود و من تا صبح دائم مي‌رفتم کنارش و او را بو مي‌کردم و برمي‌گشتم داخل. خواهرهايم مي‌گفتند با اين کارهايي که تو داري مي‌کني که بچه تشويق مي‌شود برود جبهه . تو خودت داري آنها را راهي مي‌کني. پس بي تابي ات براي چيست؟ من مي‌گفتم اي کاش خودم مي‌توانستم بروم.

وقتي محسن مجروح شد شما چطور متوجه شديد؟
*خسروي: ما نمي‌دانستيم. وقتي او از جبهه آمد به ما نگفت دستم تير خورده. ساکش را باز کردم تا لباس‌هايش را بشويم، ديدم لباسش خوني و پاره است. گفتم محسن جون! مامان! اين لباس‌ها مگر براي تو نيست؟ (آن موقع داشتند مسجد ضرابخانه را مي‌ساختند) محسن گفت هر کس مي‌خواهد از من سؤال کند بايد ده تومان براي ساختمان مسجد کمک کند تا من جواب او را بدهم. (10تومان آن زمان پول زيادي بود) و هر کس که از او سؤال کرد اول 10 تومان ازش گرفت و بعد دستش را نشان مي‌داد.

بعد از مجروحيت با رفتن مجدد او به جبهه مخالفت نکرديد؟
*خسروي: نه. البته من بچه‌هايم را خيلي دوست داشتم ، حتي يکي از خانم‌هاي محل مي‌گفت من تعجب مي‌کنم تو با اين همه محبتي که به بچه‌هايت داري چطور مي‌تواني آنها را به جبهه بفرستي؟!
آنقدر به بچه‌ها علاقه داشتم که مثلا مادرم وقتي از آنها مي‌خواست بروند برايش نان بخرند من ناراحت مي‌شدم و مي‌گفتم شخصت آنها خرد مي‌شود، به من بگويد تا من خودم به آنها بگويم.
وقتي مادر شهيد نادعلي (از دوستانمان) مي‌آمد و مي‌ديد من دارم ساک آنها برايشان جمع مي کنم مي‌گفت تو که دوباره ساک مي‌بندي؟ به ايشان مي‌گفتم اين کاش 12 پسر داشتم و آنها دائم در رفت و آمد به جبهه بودند. هم من و هم همسرم حاضر بوديم جان خودمان را هم براي انقلاب فدا کنيم.

ديدار آخر را با محسن به ياد داريد؟
*خسروي: محسن در پنجمين باري که به جبهه رفت شهيد شد. دفعه آخري که او مي‌خواست به جبهه برود قرار بود با هم برويم مشهد. همان موقع يکي از روحانيون محل به نام آقاي نجفي را منافقين ترور کردند، محسن به من گفت مادر وقتي از جبهه برگشتم به همراه خانم شهيد نجفي و دو فرزندش مي‌رويم مشهد. فقط سه روز در خانه بود که زنگ زدند بهش و گفتند به شما نياز است. محسن به من گفت مادر من دارم مي‌روم ولي برمي‌گردم و شما را به مشهد ببرم. پدرش هم آن موقع مشغول ساختن انباري روي پشت بام بود و محسن براي کمک به پدرش ، ابزار و مصالح را مي آورد به حياط. آمد پدرش را محکم بغل ‌کرد و ‌گفت بابا نوکرتم! من برمي‌گردم، اين وسائل را دست نزن تا بيايم کمک کنم. از لحاظ جسمي بسيار قوي بود.

چه کسي خبر شهادت محسن را فهميد؟
*خسروي: شوهرخواهرم در راديو و تلويزيون کار مي‌کرد و از شهادت او زودتر باخبر شده بود.

نحوه شهادتش را برايتان تعريف کرده اند؟
*خسروي: در جاده پيرانشهر_سردشت سوار ماشين بودند که ضد انقلاب آنها را مورد هدف قرار مي‌دهد و بعد از اينکه تير ‌خوردند با ماشين به دره پرتاب ‌شدند. بعد از سه روز جنازه آنها را بيرون آوردند. محسن اولين شهيد محل ضرابخانه بود و همه مي‌دانستند شهيد شده جز من و پدرش حتي ريسه‌هاي چراغ و گل و پلاکارد آماده کرده بودند تا جنازه بيايد.

شما چطور فهميديد محسن شهيده شده؟
*خسروي: يک روز صبح ديدم مادر و خواهرم آمدند خانه ما. من دوست ندارم مهمان در خانه‌ام کار کند اما مي‌ديديم تا يک استکان کثيف مي شود و يا کمي خانه به هم مي ريزد خواهرم آنجا را مرتب مي‌کند. اول فکر کردم چون داريم انباري مي‌سازيم و خانه به هم ريخته آنها به کمک ما آمدند.محسن ساعت حدود 10 شب شهيد شده بود و همان موقع من از خواب بيدار شدم ديدم برق آشپزخانه روشن است. رفتم ديدم حاج آقا دارد گريه مي کند، وقتي دليلش را پرسيدم گفت فکر مي‌کنم محسن شهيد شده. گفتم براي چي؟ گفت خواب ديده بود دندان‌هايش را از ريشه بيرون کشيده‌اند.

وقتي اهالي محل آمدند خانه ما که خبر بدهند، حاجي بالاي پشت بام مشغول بنايي بود. آنها گفتند ما آمديم کمک کنيم انباري زودتر تمام شود و يک روزه تمام شد. ما شک کرديم که چرا همه آنقدر مهربان شده اند. به هر بهانه‌اي مي‌خواستند حاجي را از بالا بکشند پايين. ديدم صداي گريه مي آيد. وقتي آمدم پايين همانطور که دستم گلي بود و چادر را به کمرم بسته بودم خبر شهادت او را شنيدم و دست‌هايم را بردم بالا و گفتم خدايا شکرت! حالا که گرفتي بهترينش را بردي. يادم هست وقت نماز مغرب و عشاء بود و امام جماعت مسجد وقتي وضع مرا ديد گفت برويم. ما آمديم به آنها روحيه بدهيم اما خودمان بايد از آنها روحيه بگيريم.

خواب محسن را هم مي بينيد؟
*خسروي: بله. براي نمونه يک بار در روز خوابش را ديدم . آن روز من حالم اصلاخوب نبود. تب شديدي داشتم و يکي از نوه‌هايم مي‌آمد بالاي سرم. به او گفتم برو کنار مادرت ، من حالم خوب نيست. در اتاق را هم قفل کردم که نوه‌ام داخل نيايد و مريض نشود. در آن حال بد محسن را ديدم که آمد داخل اتاق.او هميشه دوست داشت لباس چريکي تن کند که تنش بود. پوتين هم به پا داشت.ديدم يک پاکت هم بغل گرفته و با کفش آمد طرفم. گفتم محسن جون! مادر! با کفش آمدي؟ گفت عيبي نداره مادر، خيلي کار دارم. ليست يک عده دست من است که بايد بروم سراغشان. فقط آمدم کادو روز مادرت را بدهم و بروم. پاکت را گرفتم و او را بغل کردم. ريش‌هاي پر و بلندي داشت. وقتي صورتش را به صورتم چسباندم ريش‌هايش را کاملا حس کردم . وقتي حالم جا آمد هنوز جاي ريشش را روي صورتم احساس مي‌کردم. جالب اين که بعد از اين خواب عده‌اي از بچه‌هاي محل شهيد شدند.

برايتان از جبهه تعريف مي‌کرد؟
*خسروي: بله. مثلا يک بار وقتي او جبهه بود شوهرم کله پاچه خريد و ‌گفت درست کن اما من ‌گفتم صبر کن محسن هم بيايد. حاج آقا گفت باز هم مي‌خرم ، حالا اين را درست کن. خب مادر بودم و دلم مي‌خواست او هم بيايد و بخورد اما با اصرار حاج آقا درست کردم. يک مقدار کمي از نخود و گوشت آن مانده بود. ظهر بود که رفتم بخوابم و داشتم با خودم مي‌گفتم چقدر دلم براي محسن تنگ شده ، خدا کند بيايد. در همين حين دخترم آمد و گفت مامان محسن آمده! اصلا باورم نمي‌شد. او را بوسيدم و پرسيدم چه شده که آمدي؟ گفت يکي از بچه‌ها مجروح بود و من چون او را مي‌شناختم آوردمش. مقداري از کله‌پاچه را که باقي مانده بود دادم بخورد. بهش گفتم دوست نداشتم اين طوري باقي مانده کله پاچه بخوري. کاش زودتر مي‌آمدي تا از بهترين قسمتش به تو مي‌دادم. محسن در جوابم گفت مادر ما در جبهه گوشت تکه تکه شده دوستانمان را با دست جمع مي‌کنيم و داخل فرغون مي‌ريزيم و مي‌برند و داخل همان غذاي ما را مي‌گذارند و برمي‌گردانند آن وقت تو اين طور مي‌گويي؟

محسن در کردستان تصوير کشته شدن حدود 20 پاسدار را در حمام به طرز فجيع توسط ضد انقلاب ديده بود و به همين علت از کردستان دل خوشي نداشت و عاقبت خودش هم همانجا به شهادت رسيد.

وقتي جنازه محسن را ديديد چه حسي داشتيد؟
*خسروي: هميشه وقتي خستگي محسن را مي‌ديدم مي‌گفتم کمي بخواب و استراحت کن به من مي‌گفت آنقدر فرصت براي خوابيدن هست که خسته هم مي‌شويم. زماني که جنازه او را ديدم گفتم پسرکم! بخواب که الان منظورت رامي‌فهمم.

آدرس مزار محسن کجاست؟
کشوري: قطعه 26 بهشت زهرا نزديک مزار شهيد پلارک.

*فارس: بعد از شهادت محسن، محمد چه مي‌کرد؟
*خسروي: اين دو برادر خيلي به هم علاقه داشتند و وقتي که پسر بزرگم محمد را دعوا مي‌کرد محسن مي‌گفت به او حرفي بزني با من طرف هستي ماماني. محمد از شهادت محسن بسيار ناراحت بود و چهلم محسن نشده به جبهه برگشت.

شهيد محمد متولد چه سالي است؟
*خسروي: محمد متولد 1345 و يک سال و چند ماه از محسن کوچکتر بود و جالب اين جاست که يک سال و چند ماه بعد از محسن هم به شهادت رسيد. محمد بسيار شيطان بود، مثلا مي‌پريد پشت وانت و شلوارش پاره مي‌شد وقتي او را دعوا مي‌کردم که چرا لباست را پاره کردي؟ مي‌گفت تقصير من نبود که، تقصير وانت آقا مصطفي بود، وانتش گير کرد به شلوارم! شيطاني محمد به حدي بود که گاهي او را مي‌بستم به ستون و قهر مي‌کردم.

محمد چطور به جبهه رفت؟
*خسروي: محمد سال 60 وارد سازمان تبليغات شده و براي انجام کارهاي تبليغاتي به جبهه غرب اعزام شد. يکي - دو ماهي در جبهه غرب بود و بعد هم از طريق بسيج پايگاه شميرانات به جنوب رفت و آن جا به استخدام سپاه درآمد. يادم مي آيد چند روز قبل از عمليات خيبر توسط ستون پنجم به بقيه القاء شده بود که سپاهي‌ها به جبهه نمي‌آيند و همه رزمنده ها بسيجي هستند. هدفشان پايين آوردن روحيه بچه‌ها بود. در اين عمليات گفتند هرکدام از بچه‌ها که جزء کادر سپاه هستند با لباس رسمي خود بيايند که محمد هم با لباس رسمي کامل رفت و در عمليات شرکت کردند در عمليات محمد مجروح مي‌شود و در طلاييه مي‌ماند و ديگر کسي او رانمي‌تواند پيدا کند. هنوز هم مفقودالاثر است. او مدت کمي هم بي سيم‌چي حاج همت بود.

محسن و محمد چند ساله به شهادت رسيدند؟
*خسروي: هردو 18 ساله بودند.

محمد از شهادت هم حرف مي‌زد؟
*خسروي: بله. هميشه به ما مي‌گفت مثل هاجر و حضرت ابراهيم صبر داشته باشيد. هميشه در قنوت نمازش از خدا مي‌خواست شهيد شود و با گريه هم اين را مي‌خواست به طوري که در نماز شانه‌هايش تکان مي‌خورد. حاج آقا به من مي‌گفت نگاه کن! او هم نماز مي‌خواند و ما هم مي‌خوانيم. عاشق شهادت بود. به او مي‌گفتم محمد مي‌خواهم اول تو را زن بدهم بعد مجيد برادر بزرگترت را، اما ايشان مي‌گفت من زن نمي‌خواهم ، روزي من حورالعين است ، دوست دارم شهيد شوم و جنازه‌ام هم برنگردد. شش روز گوشه اتاق ‌نشست و وصيتنامه‌اش را مي نوشت.

آخرين دفعه‌اي که محمد به جبهه رفت را يادتان هست؟
*خسروي: وقتي اولين لباس سپاه رابه تن کرد گفت من نذر کردم وقتي اين لباس را پوشيدم به جبهه بروم. اما تا 6 بار به پادگان ‌رفت و اجازه رفتن به او نمي‌دادند به اين علت که در عمليات والفجر 4 مجروح شده بود و در سفيد رانش ترکش بود. به من گفت ديگر خجالت مي کشم، مردم مرا مسخره مي‌کنند و مي‌گويند مي‌رود و برمي‌گردد. اما من حال ديگري داشتم و به به شوهرم مي‌گفتم محمد دارد وداع مي‌کند. هر وقت مي‌خواست به جبهه برود به همراه برادرم با ماشين مي‌برديمش تا جلوي پادگان و اجازه نمي‌داد پياده شويم. مي‌گفت بچه‌ها فکر مي‌کنند من بچه ننه هستم اما دفعه آخر قسمت جور ديگري بود. اين دفعه ما مي‌خواستيم در مراسم ختم يکي از اقوام شرکت کنيم و نتوانستيم او را راهي کنيم. من از دخترم خواستم او را از زير قرآن رد و راهي کند.

خبر شهادت محمد را چگونه به شما دادند؟
*خسروي: شوهرم جبهه بود و براي پشتيباني جبهه جنس مي‌برد. آن روز ظهر از جبهه برگشت و گفت محمد عمليات بوده و تا شب او هم برمي‌گردد. اسفندماه بود و شوهرم اجازه نمي داد من خانه‌تکاني کنم، مي‌گفت يک وقت اتفاقي مي‌افتد و خانه نبايد به هم ريخته باشد. خواستم پرده‌ها را در بياورم براي شستن که يک دفعه متوجه شدم حاجي نيست. با خودم گفتم کجا رفت؟ وقتي آمد گفت مگر نگفتم کاري نکن؟ بلند شو خانه را جمع کن که محمد مجروح شده و مي‌خواهند او را بياورند. پرسيدم شهيد شده؟ گفت آره. اتفاقا محمد آنقدر از شکل آن پرده‌ها خوشش مي آمد که هر وقت به آنها نگاه مي‌کردم ياد محمد مي‌افتادم.

محمد جنازه نداشت، پس چگونه از شهادت او مطمئن شديد؟
*خسروي: ما براي او مراسم ختم هم گرفتيم اما وقتي خواستند برايش قبر درست کنند و شناسنامه‌اش را باطل کنند من نگذاشتم. راستش دلم نيامد اما بعد از آزادي اسرا مطمئن شدم شهيد شده است.

خواب محمد را هم ديده‌ايد؟
*خسروي: بله! خواب‌هاي معمولي، اما خواهرش چندين بار خواب او را ديده و هميشه مي گويد جنازه محمد در آب است.

هنوز هم چشم براه جنازه اش هستيد؟
*خسروي: نه. آدم وقتي چيزي را در راه خدا مي‌دهد توقع برگشت ندارد. اما وسايلش را برايم آوردند. فقط مادرها متوجه مي‌شوند آن موقع چه حسي داشتم. او يک قرآن کوچک داشت که هميشه مشکلي برايش پيش مي‌آمد از من مي‌پرسيد مادر قرآن کوچيکه کجاست؟‌ و برمي‌داشت و مي‌خواند. حالا من همان قرآن را در شب‌هاي احياء استفاده مي‌کنم.

محمد مزاري ندارد . هنگام دلتنگي براي او چه مي‌کنيد؟
*خسروي: بچه‌هاي من زن و فرزند ندارند ، آن دسته از شهدا که خانواده و بچه داشتند قطعا مصيبتشان سخت تر بوده. من فرزندان خودم را در راه خدا دادم و ناراحت نيستم و باور کنيد حتي توقع ندارم جسدي از محمد برايم بياورند. مدتي پيش از بنيادشهيد درخواست کردند که بروم و آزمايش بدهم تا با قطعه استخواني که پيدا کرده بودند تطبيق دهند اما من قبول نکردم.

واکنش حاج آقا هنگامي که محمد و محسن شهيد شدند چگونه بود؟
*خسروي: بعضي مسايل را امروز نمي شود باور کرد اما آن روزها اتفاق افتاد.وقتي محسن به شهادت رسيد افراد کوته نظر خيلي به ما کنايه مي‌زدند که اينها بچه‌هايشان را مي‌فرستند جبهه تا پول بگيرند. من از اين زخم زبان ها مکدر بودم و هنگامي که محمد هم به شهادت رسيد به حاج آقا گفتم اين بار جواب مردم را چگونه بدهيم؟ ايشان محکم ‌گفت اگر جايي براي جبهه رفتن بچه‌ها يک ريال به ما داده آنهايي که ادعا مي‌کنند ما پول گرفتيم بيايند من چند برابرش را به آنها مي‌دهم.اگر چند روز حاج آقا مريض مي‌شد و نمي‌توانست مغازه را باز کند عده‌اي مي‌گفتند ببين چقدر شکمشان را سير کرده اند که به درآمد مغازه احتياج ندارند.

شما براي اين انقلاب و نظام دو نفر از عزيزان خود را فدا کرده‌ايد، وقتي مي‌بينيد عده‌اي مشکلاتي را براي نظام ايجاد مي‌کنند مانند فتنه سال گذشته چه احساسي پيدا مي‌کنيد؟
*خسروي: من دائم مسببين آن را نفرين مي‌کنم و مي‌گويم خدا آنها را قبل از مردن رسوا کند. وقتي سال‌هاي قبل پاي صحبت بعضي از آنها مي‌نشستم مي‌گفتم عجب آدم‌هاي خوبي هستند اما الان که ماهيت اصلي خود را نشان دادند دائم نفرين‌شان مي‌کنم. ما همانطور که فتنه‌گران صدر اسلام را لعن و نفرين مي‌کنيم سران فتنه سال گذشته را هم نفرين مي‌کنيم و برايشان لعنت مي‌فرستيم.

تا به حال با مقام معظم رهبري ديدار داشته ايد؟
*خسروي: در ديدارهاي عمومي. انسان بايد در زندگي هدف داشته باشد و هدف ما همان است که رهبرمان مي گويد. هر کس دلش مي‌خواهد آن کس را که دوست دارد از نزديک ببينيد، من هم دوست دارم ايشان را از نزديک ايشان را ببينم. آنقدر به ايشان علاقه دارم که حتي وقتي در تلويزيون ايشان را مي‌بينم که شکسته شده اند جگرم آتش مي‌گيرد . الهي به حق پنج تن هميشه سالم باشد.

آقاي احمدي نژاد را هم ديده‌ايد؟
*خسروي: از نزديک خير اما يک روز از پايگاه بسيج شهيد عراقي گفتند با چند نفر مي‌خواهيم بياييم شما را ببينم. 10-15 نفربودند که آمدند من مي‌خواستم پذيرايي کنم اما گفتند خانم کشوري بشين کارت داريم، اين خانم همسر آقاي احمدي نژاد است و يک خانم ديگر را هم نشان دادند و گفتند: ايشان هم همسر شهيد احمد کاظمي است. خانم احمدي نژاد بسيار زن ساده‌اي بود از او پرسيدم شما که هيچ وقت شوهرت نيست، گفت "بله. بعضي سفرها هم که مجبور مي‌شوم با او بروم خيلي خسته مي‌شوم ".
از آقاي احمدي نژاد راضي هستم و او را خيلي دوست دارم.
نظرات بینندگان
شهاب
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۱۰ - ۰۴ مهر ۱۳۸۹
۰
۰
سلام و درود بر چنین مادرانی که علی اکبر ها و قاسم ها و عون و جعفر ها و ... را تقدیم شجره ی طیبّه ی انقلاب شکوهمند اسلامی مان نمودند و از ولایت فقیه جانانه دفاع کردند واگر نبود فریاد و جهاد زینب(س) گونه ی آن ها ، منافقان فتنه گر بی همه چیز و آبرو تمامی هستی این مملکت امام زمانی(عج) را دو دستی تقدیم دژخیمان و ستمکاران زمان یعنی آمریکای جنایت کار و عمّالش جیره خوارش و رژیم غاصب صهیونیستی می نمودند. هنوز یادمان نرفته دریوزگی و استیصال عدّه ای به ظاهر خانواده ی شهید را که اهداف بلند شهیدان والامقام را با متاع دنیوی و مشتی دروغ و فتنه عوض نمودند و چوب حراج به آبروی شهدا و انقلاب زهرایی(س) ما زدند اما: یَریدوُنَ لِیَطفِؤُا نوُرَاللهِ وَ اللهُ مُتِمُّ نوُرِهِ وَ لَو کَرِهَ الکَافِروُنَ(صفّ_8) ... و هنوز شعار دلخراش نه غزّه ، نه ... گوجه سبزهای سکولار و ضدّدین یادمون نرفته. انصافاً با خوندن این مصاحبه ی جالب و خوندنی اشک شوق ریختم و روحیه ی عجیبی گرفتم و یاد دوران دفاع مقدّس و حمایت های بی دریغ مادران ولایی از فرزندان رزمنده شون افتادم. خدا به حقّ زهرای مرضیّه(سلام الله علیها) سایه ی این مادران رو از سر مملکت ما کم نکنه. آمین.