يکشنبه ۰۹ دی ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۹ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۳:۵۷

چه کسی تابوت جلال را ساخت؟

آقا جلال را چند باری کنار دریا دیدم. شلوار کوتاهی پوشیده و جلوی خانه‌اش زیر سایه‌بان نشسته و مشغول مطالعه بود. خدا بیامرزدش! شنیدیم ساواک و سازمان امنیت او را کشتند. این‌جا حسابی شلوغ شد برای تشییع جنازه‌اش. تابوت جلال را هم در همین کارخانه چوب‌بری ساختند.
کد خبر : ۷۸۴۶۹
به گزارش صراط ، مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده است.

 

او در چهارمین سفر خود به شهر شمالی و زیبای اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سال‌ها یک بار دیگر تجربه کند که از دیروز با درج عکس‌های نویسنده در پی هم منتشر می‌شود. بخوانید بخش دوم این سفرنامه را:

 

جوانی که خانه‌اش را کرایه کردم حدود یک ساعتی به رسم مهمان نوازی و البته کمی کنجکاوی پیشم نشست. باعث ماندنش هم خودم شدم که سئوالاتی پرسیدم درباره شهر و جلال. کامی گفت که پدرش در کارخانه چوب‌بری کار می‌کرده؛ همین طور عمویش. پدرش دو سال پیش از دنیا رفته بود؛ همین طور عمویش. او بعد از مغازه‌دار سر خیابان (پرویز حافظی) دومین نفری بود که بعد از برده شدن اسم کارخانه چوب‌بری آه کشید و از دوران رونق آن در گذشته یاد کرد و کم فروغی فعلی‌اش.

 

در همان یک ساعت گپ شبانه با کامی فهمیدم این منطقه هرچند جزو شهر اسالم است، ولی معروف است به خلیفه‌آباد و جایی که خانه او در آن است هم گیلک محله نامیده می‌شود و هم آلالان. برعکس نام گیلک محله کسی در آنجا گیلک نیست. نصفانصف ترک هستند و تالشی. به همین خاطر وقتی فارسی حرف می‌زنند، احساس نمی‌کنی در گیلان هستی.

 

از جلال آل احمد پرسیدم و دیدم کامی هرچند کاملا بی‌خبر نیست، ولی چیز زیادی هم نمی‌داند. گفتم قبلا همین جا کنار دریا خانه‌ای داشته. گفت: «پس حتما پسرعموهایم که صیاد هستند او را می‌شناسند، فردا می‌برمت پیششان.»

 

کامی خانه‌اش را در دو طبقه ساخته بود و معلوم بود از اول به این قصد خانه را این شکلی ساخته که بتواند از اجاره دادن گاه گاه یکی از طبقه‌ها کمک خرجی داشته باشد. خانه کولر گازی نداشت و البته همین کامی فردایش توضیح داد برق منطقه کشش کولر گازی را ندارد و در اوقات پرمصرف کم می‌آورد و شاهد حرفش هم قطع برقی بود که فردایش در منطقه اتفاق افتاد! خلاصه از فرط خستگی زیر باد پنکه سقفی و هوای آزادی که از پنجره‌های باز خانه کامی جریان داشت با لالایی جیرجیرک‌های زمین‌های باز روبه‌روی خانه خوابم برد.

 

صبح که برای نماز بلند شدم، دیگر نخوابیدم. کمی به یادداشت‌هایم رسیدم و بعد از طلوع خورشید عکس گرفتم که با غروب فرقی نمی‌کرد. اسبی تنها در زمین رو به روی خانه کامی مشغول چریدن بود آن موقع صبح. به هوای مغازه‌دار سرخیابان از خانه زدم بیرون. گفته بود ساعت 7 صبح بقالی‌اش را باز می‌کند و وقتی تعجب من را دیده بود توضیح داده بود که منطقه کارگرنشین است و کارگرها صبح زود می‌روند سرکار.

 

قبل از رفتن کامی را بیدار کردم و کرایه‌اش را دادم. با اینکه ساعت 7 بود ولی مغازه پرویز باز نبود. در خیابان اصلی اسالم حدود 100 متر بعد از خیابان جلال قهوه‌خانه کوچکی بود که روی شیشه‌اش نوشته بود کافه بهار. نشستم و املتی سفارش دادم. میزهای کافه چوب و قدیمی بودند و استکان چای آن‌قدرها تمیز نبود. فضا کاملا کارگری بود. معلوم بود کافه قدمت زیادی دارد.

 

از صاحبش که مشتری‌ها عباس آقا صدایش می‌زدند راجع به عمر کافه پرسیدم و او گفت حدود 40 سال. پیش خودم فکر کردم 40 سال پیش جلال مرده بوده و او خبری از جلال ندارد. پرسیدم این اطراف کافه‌ای قدیمی‌تر نیست که احتمالا کارگرهای کارخانه چوب‌بری در گذشته به آن رفت و آمد می‌کردند. یکی از مشتری‌ها که مثل من مشغول خوردن صبحانه بود، گفت: »همین جاست دیگه. این عباس آقا هم حواسش نیست. این‌جا بیشتر از 50 ساله که داره چایی می‌ده به مردم. شما ولی پی کسی می‌گردی از 50 سال پیش؟»

 

گفتم: «دنبال ردی می‌گردم از آشنایی با جلال آل احمد. مرد که موهای سرش به سفیدی می‌زد، یک دفعه توجه‌اش جلب شد. از آشنایی من با جلال پرسید و از کاری که مشغولش بودم، شنید.» گفت: «مادر من با سیمین خانم دوست بود. چون در کارخانه چوب‌بری بخش مهمانسرا کار می‌کرد و آقا جلال و سیمین خانم هم گه‌گاهی می‌آمدند آنجا می‌ماندند. سیمین خانم چند باری هم خانه ما آمده بود.»

 

برایم عجیب بود از سه نفری که اتفاقی تا آن موقع با آنها مواجه شده بودم هر سه جلال را می‌شناختند. اسم مرد بهرام بود. صبحانه‌اش تمام شده بود. من هم 1700 تومان برای چای و املتم به عباس آقا که حسابی لهجه ترکی داشت، دادم و همراه آقابهرام از کافه درآمدم. آقابهرام از تصویری که از جلال در ذهن داشت، گفت: «آقا جلال را چند باری کنار دریا دیدم. شلوار کوتاهی پوشیده و جلوی خانه‌اش زیر سایه‌بان نشسته و مشغول مطالعه بود. خدا بیامرزدش! ما شنیدیم ساواک و سازمان امنیت او را کشتند. اینجا حسابی شلوغ شد برای تشییع جنازه‌اش. تابوت جلال را هم در همین کارخانه چوب‌بری ساختند.»

 

از آقا بهرام پرسیدم: «سراغ چه کسی بروم که چیزی یادش باشد از جلال. او هم چند نفری را معرفی کرد. یکی اوس عبدالله حافظی که معمار بوده و خانه جلال را او ساخته و پرویز که سر خیابان جلال مغازه دارد برادر کوچکتر اوست. بعدی احمد یاسمی بود که آقا بهرام گفت جلال را دیده و با او صحبت کرده و ازش خاطره دارد و پسران نظام که سرایدارش بود.» می‌گفت: «پسران نظام در آلالان هستند و اسم‌هایشان را یکی یکی گفت و از یکی دو نفر که رد می‌شدند بعد از سلام و احوالپرسی کمک گرفت تا اسم بقیه بابایی‌ها را پیدا کند.»

 

هر آنچه گفت را نوشتم که یادم نرود. بعد به نجارخانه‌اش رفتم و از خودش و کارگاه نجاری‌اش عکس گرفتم. آقا بهرام اطلاعاتی هم راجع بع تالشی‌ها داد که سنی مذهب هستند و شافعی و زبانشان یک زبان کاملاً مخصوص است؛ هر چند از ترکی و فارسی و لهجه گیلکی تاثیراتی گرفته. گفت تالش دزد ندارد هرچند معتاد دارد (مثل همه جا که معتاد دارد!) و از رسوم تالشی‌ها گفت که بعضی را خواهم گفت.

 

وقتی از آقابهرام خداحافظی کردم و برگشتم سمت ماشین یادم افتاد فامیلی کامی هم بابایی است. سریع زنگ زدم به آقابهرام و پرسیدم کامی بابایی با نظام سرایدار جلال چه نسبتی دارد. آقابهرام هم گفت: «فکر می‌کنم برادرزاده‌اش باشد. احساس کردم کلید رسیدنم به اطلاعات خوب همین کامی است و باید دوباره برگردم پیشش.»